برگرفته از کاریز، کویر، مرحوم دکتر علی شریعتی
کاریز درون جان تو می باید کز عاریه ها تو را دری نگشاید
یک کوزه آب در میان خانه به از جویی که از برون می آید
سنائی
"کاریز را می شناسید؟ میدانید آبگون کاریز کجاست ؟ چیست؟
جریان مداوم و یکنواخت آب رفته رفته لایه ای را بر بستر و دیوارهای آبگون کاریز پدید می آورد به نام
جوش ، سخت و نفوذ ناپذیر که همه چشمه های ریز و متعدد آبگون را سد میکند ، می پوشاند ، و چنان
سفت می شود و منافذ جوشش آبها را می بندد که کم کم کاریز کور می شود ..."
.....
"آری ، سفر به آسمانها از روی زمین آغاز نمی شود ، از درون شهرها و آبادی ها ، از درون خانه ها و بسترها آغاز نمی شود . از زیر خاک ، از عمق زمین باید به آسمان پرواز کرد . آن آسمان ، این سقف کوتاه ،در زرورق گرفته کودن که بر سر ما سنگینی می کند نیست .در آنجا در عمق صدوشصت هفتاد متری سطح زمین در آن کلاس درسی که جز با برق نگاه او روشن نمی شد در آن دانشگاهی که هزار معلم رنگوارنگ ، هرکدام پشت سر هم مثل روضه خوانها نمی آمدند و که عمری که نیم سال بیشتر دوام ندارد و بعد می میرد و می رود ت علیم نمی دادند . در این « از بریات » دانشگاه تنها یک معلم بود ، اگر معلم ، معلم باشد دیگر به چند معلم نیازی نیست . دانشگاه درست و خوب جائی است که تنها یک معلم درس می دهد ، او بس است . اگر معلم راه می نماید و کسانی را که دست می گیرد و می برد باید یکی « نمی خواهند بمانند » کسانی را که « از اینجا بروند » می خواهند باشد . چه خنده آور است که در راهی ، ده ها تن پیش افتند و هر کدام با اهن و غلب و غبغب و سرفه و گردن و شکم و شانه و لبخندهای پروقار و اخم های مطمئن و لحن کلیله دمنه ای کسی را که گم شده است و سراسیمه ی یافتن راه و رسیدن سر منزلی و آبادی یی است و دلش برای دیدار خانه اش ، شهرش را به او بیاموزند و از منزلهای آینده حکایت « رفتن » . کنند « هدایت » . ، خویشاوندش بیتابی میکند کنند و از گودالها و دره ها و پیچ و خم ها و گردنه ها و کمین گاه ها و سنگلاخ ها و باتلاق ها و آنجا که راه بر یده می شود و آنجا که باید مرکب را گذاشت و پیاده رفت و آنجاها که دیگر پیاده نیز نمیتوان رفت !بهر حال درس آغاز شد ! به همین سادگی معلم نه همان خضر ، نه همان مقنی سالخورده در عمق تاریک آبگون خشک شده ی قنات فریادی بر آورد و یارانش را فرا خواند و با کلنگ خویش آنان را آموخت که کنند . کلنگ ها با ریتم خوش و استواری که عمیق ترین سمفونی را « نیش کلنگی » کاریز را چگونه پدید می آوردند با جوش سخت و منجمد کاریز به نزاغ پرداختند . مقاومت سخت و لجوجانه بود اما نیش های خستگی ناشناس و مداوم و مطمئن کلنگ ها که در پی امام خویش کلنگ شکننده و ماهر و مقتدری که شمشیر پریکلس در برابرش چاقوی خیار پوست کنی یا ناخن گیر بچگانه ای می نمود،با تلاش صبورانه و ایمان پر یقینی بر سر خصم میکوفتند ، جهاد اکبری بود ، این نخستین جهادی بود که من در آن شرکت می جستم .من با نگاه های کنجکاوانه و تشنه ای کار عظیم کلنگ ها را می نگریستم و بی صبرانه پایان کار را انتظار » ، می کشیدم . جهاد در تاریکی تعلیم در آبگون قنات ، تلاش برای دست یافتن به آب ، مبارزه با خاک سفر به اعماق زمین برای سیراب شدن ، جستجوی آب در زیر زمین نه بر روی ، « فرود آمدن برای صعود آسمان ، آ ب چشمه نه آب باران و بالاخره آموختن درسی که اسکندر عمری بر سر آن گذاشت و نیاموخت نشانی از سرزمین دور و گمشده ای که خضر در آن چشم به راه آمدن تشنه ای است و چه جوینده ها و چه تشنه ها که در عمر دراز تاریخ انسان در راه ها و بیراهه ها و بر روی ریگزارهای داغ و صحراهای سوزان از عطش جان دادند و چه بسیارها که در کنار مرز این سرزمین پس از طی راه ها و بریدن کوه ها و دشت ها در افتادند و تشنه آب و سوخته حسرت مردند که راه و رسم منزل ها را نمی دانستند و کسی باید رفت که این سفر همه به کوشش ، به تحمل ، رنج راه « کجا » از « به آنجا » به آنها نیاموخته بود که و به صبر میسر نمی شود ، به جائی نمیرسد ، دانستن می خواهد ، آموختن و در هر لحظه فهمیدنهای تازه تر و بلند تر و لطیف تر ، دقیق تر و دشوارتر ... درسهائی که شاگرد را از شکوه و حیرت و هراس ساکت می کند !من خاموش و کنجکاو و اندکی هراسان از آن ظلمت عظیم ، روشن و از آن جایگاه پر شکوهی که به جهان دیگر می مانست ایستاده بودم و در برابرم در عمق صدوهفتاد متری دور از زمین تونل خشک شده ای که هزاران متر دورتر سر از خاک بر میداشت و در برابر خورشید دهان می گشود . اما آنچنان دور بود که در پایان این تاریکی سنگین و تنگ و طولانی به آن « می دانستم » نه آنچنان من دور بودم که تنها میدانستم اما حس نمیکردم ، یقین داشتم اما آن را لمس « نمی دیدم » روشنائی بزرگ می پیوندد اما نمی کردم . اینجا است که انسان پس از یقین و پس از علم الیقین نیز تشنة حس کردن است ، در د ناکانه نیازمند دیدن است ، بیتاب شنیدن است . گویی دل و روح که سیراب سیراب می شوند باز هم چشم و گوش ، پوست و ذائقه و شامه تشنه می مانند . آنها به گونه دیگری سیراب می شوند .اینست که موسی برگزیده خدا هم سخن خدا ، امانتدار وحی خدا باز هم در طول به عجز و شوق می نالد و محمد حبیب خدا آخرین منتخب ؟ « چهره ات را به من می نمائی » و به زاری و التماس می خواهد که سفر معراج را پیش می « او » بزرگ و عزیز خدا صاحی اسرار خدا و ینده الهام های غیبی خدا به سراغ می گذرد و از مرزی که جبرئیل « سدره المنتهی » از « حضور » گیرد و به آسمانها سر می کشد و برای سیرابش نکرده است ، حضور می طلبد تا آرام شود . « یقین » نیز پر می سوزد در هوای او فرا می پرد که من ایستاده بودم و به درس بزرگ این استاد اسرار آمیز و دانائی که مأموریت غیبی خویش را در آن کلاس مرموزی که به زندگی ما بر روی زمین می مانست در آن مدرسه ای که به سرنوشت آدمی همانندبود انجام می داد . گوش می دادم ، چشم می دادم ، دل می دادم و روحم چنان غرقة فهمیدن بود که از های شگفتی از درون من سرباز « فهمیدن » هیجان می لرزید . احساس می کردم هم اکنون چشمه های خواهند کرد و آبهای زلال و سرد و گوار ای بینائی های بلند و دانا ئی های مرموز در من خواهند جوشید و جریان خواهند یافت و از آن پس در کویر شوره زار و سوخته من باغهای خوش ترین میوه ها و جنگل های خرم ترین درختان و بوستانهای زیباترین گلهای معطر و دلکش ترین چمنزارها و آبادان ترین آبادی ها و شور و شوق جوانه زدن ها و شکوفه بستن ها و به گل نشستن ها خواهند دمید ، خواهند روئید و پدیدار خواهند گشت .هم اکنون درست نمیدانم که در آن لحظات تا کجا می فهمیدم عمق این درس ها را تا کجا میرفتم و این اندیشه ها و احساس ها تا چه اندازه در مغز و دلم طرح هائی روشن داشت ، نمی دانم معنی کلمات استاد که با زبان کلنگ اعجازگر خویش با من سخن می گفت و با نیش این قلم صنع ماورائی و سحرآمیز سطور جاوید خدائی ترین درسهای حیات معنوی آدمی را بر روی این صفحات سخت و اوراق سنگ شده کف و دیواره های آبگون قنات خشک شده می نگاشت . چه اندازه و تا چه درجه برای این کودک کنجکاو اما کم استعدادی که باید پیغمبری می شد و نشد معنی میداد؟ اما اکنون یقین دارم که در آن هنگام در سردرس شگفت این استاد شگفت احساس میکردم که درس بزرگ است و استاد بزرگ ، احساس میکردم که لحظات بزرگی می گذرد و من عظمت ، جلال و سنگینی و ج اذبه درس را با همه وجودم لمس می کردم و ارج می نهادم .... غرقه ی مستی و شکوه لحظه ها و بی تابی انتظار و شگفتی استاد و اعجاز کلنگ ها و زیبائی کار و تلاش در تاریکی و حشمت قهرمانی سفر در قعر زمین و معنی ، پر معنی جستجوی آب و تقدس ماورائی کندوکاو در عمق ظلمت دور از زمین و زندگی برای باز کردن چشمه هایی که کور شده اند بودند که ناگهان نوازش لطیف و خنکی را بر لای انگشتان پاهای برهنه ام احساس کردم . کم کم زمزمه هایی که هر لحظه شدید تر می شد و دامنه می گرفت از هر سو بر می خواست و سر به هم می داد و ناله می شدو ناله ها از هر سو بر می خواست و سر به هم میداد و خشمگین و طغیانی و مهاجم می گشت : آب !
چشمه ها باز شد ، جوشش ها و جوشش ها و جوشش ها ...
آب ، این روح مذاب امید و زندگی تازه نفس جوان زلال و نیرومند با گامهای مصمم و امیدوار بشتاب خود را در بستر قنات افکند و در حالی که باغ های خرم صدها آرزوی سبز و عطر آگین در خیالش می شگفت شتابان می رفت تا خود را به دهان خشک قنات که سالیانی دراز در زیر آتش خورشید بازمانده بود و چشمان غبار گرفته صدها کشتزار سوخته و نگه های پژمرده ، هزارها درخت تشنه بر آن به انتظاری ملتهب و دردناک دوخته بودند برسناد و در رگ های خشکیده ی جوی های مزرعه و کوچه باغهای مرده جاری گردد .سال دیگر که به مومن آباد باز گشتم بر روی فرش های زمردین سبزها و کشت های سیراب درختان سرسبز باغ خرم و شاد صحرا را دیدم که شاخه دستهای خویش را که از شوق و شکر می لرزید به آسمان بر افراشت ه بودند و به جان استاد پیر من و ضربه های رحمت آفرین کلنگ او دعا می کردند و کودکان پرنشاط و رقصان ، کلبوته ها و شبدرها و نوجوانان امیدوار و برومند ذرت ها در حالی که از هیجان شوک و شادی شبنم اشک چشم ها و گونه ها و انگشتان جوان و پاکشان را تر کرده بود در گوش ناپیدای نسیم شوخ و شادی که سر به گریبان آنان فرو برده بود آمین می گفتند و ..... ومن همچون دوست سالخورده خانواده ای که ولادت و طفولیت فرزندان خانواده یاد می دهد و با نگاه و رفتار و گفتار خود در دیدار جوانان رشید خانواده از شب جشن پیوند پدر و مادرشان و صبح ز ادنشان حکایت میکند . با غرور ، مهربان و خشنودی نوازشگر بذرگوارانه باغ و صحرا را تماشا می کردند و در درخت ها و نهال ها و بوته های پنبه و ذرت و ساقه های سیراب و سر سبز غلات یکایک می نگریستند."
دانلود فایل کاریز مومن آباد
مدیر وبلاگ
یکشنبه 10 اسفندماه سال 1393 ساعت 21:22