احساس آب

(بلاگ آب)

احساس آب

(بلاگ آب)

بازگشت به درون


روزگار امروز ما سرشار از پیچیدگی  است. تا حدی  که شگفتی  خود را فراموش کرده ایم.  بقول محمود دولت  آبادی: " آدم به عشق آدم است که زنده است."  آبتنی در طبیعت لذت خاص خود را دارد . عکس حاضر از وبلاگ نشاط کوهستان برگرفته شده است. میتوانید ماجرای مشروحش را در آن وبلاگ بخوانید. روزی برای درخت کاج توی   حیاطمان  زیر باران شعری گفتم  ولی آن شعر بیان صددرصد درونیات من نبود. وصف ورود به باران و آب، خودش دنیایی دارد. اما مارال چگونه تجربه ای داشت ؟   شرح کاملش را در کلیدر بخوانید. 


حال  شما را به  خواندن داستان کلیدر دعوت می کنم. داستانی که خیال می کنم تصویری از بی عدالتی های روزگار ایرانی است . خشکسالی و فقر سایه شوم خود را می گسترد ولی سامان مُلک به  خراج خود می انگیزد و در این میان  بر باد می رود خانواده و  عشق و اخلاق و حق و عدالت  و نهایتاً شرف و  وجدان  ...


عکس از وبلاگ نشاط کوهستان


اما مارال چگونه تجربه ای داشت ؟   شرح کاملش را در کلیدر بخوانید. 


عکس:  محمود دولت  آبادی


... "مارال بی‌راهه را برگزیده بود. نه بی‌راهه. کوره‌راه میان‌بر را. از رباط گذشت، استخر را دور زد و درازنای نهر را گرفت و پیش راند. آب از دامنۀ کوه‌های پایین‌دست باغجر می‌آمد. کاریز روباز. مارال و اسبش برخلاف آب می‌رفتند. در هر قدم یک جو از روز بریده و به دور افتاده می‌شد. خورشید یک مژه بالاتر می‌خزید و گرما یک پر سنگین‌تر می‌شد.

مارال سر به آسمان برداشت. خورشید تا بر یال آسمان سوار شود، چهار نیزه‌ای باقی بود. به نهر آب نظر کرد. آب زلال در نور آفتاب، زیبا بود. درنگ کرد. میل به نوشیدن جرعه‌ای، اما نه. نماند. رکاب زد. تا ده نفره‌ی کاریز نباید راه چندانی باشد. دامن تپه. فرورفتگی زیر شکم تپۀ کبود. نیستانی کوچک. سبزنایی تیره. مانند به دسته‌‌ای زن، با جامه‌های بلند. نیزار. مارال رسید. دهنۀ کاریز در انبوه نیزار گم بود. فرود آمد. به دور قره گردید. سینه به سینۀ حیوان. عرق از بیخ گوش‌‌های اسب به آستین پاک کرد. پس در کنار نیزار تسمه دهنۀ اسب را زیر سنگی جای داد و خود از باریک‌راهی به درون شاخه‌های نی خزید و در دهنۀ کاریز، بر گلوگاه آب ایستاد. تن تا کرد و انگشت‌هایش را در آب گذاشت. خنکای آب به پوستش مُخید و تازگی‌اش را- انگار- چشید. آرام آرام انگشت‌ها را تا سینۀ دست و بعد تا ساق‌ها در آب فرو برد و به جنبش مواج و سبک دست‌های آفتاب‌خوردۀ خود در آب سفید نگاه کرد. آب که برمی‌قُلید موج کوتاه و ملایمی از آن برمی‌خاست، موج پهلو به دست‌های رهاشده در آب می‌زد، دست‌ها به رقصی ملایم و آرام در می‌آمدند و مارال از یله‌گیشان احساسی رضامندانه داشت.
مارال بر سر سنگی نشست و پاهایش را در آب گذاشت. پاچینش را بالا گرفت و ساق‌هایش، گردۀ ساق‌ها را در آب خواباند. پاچین را بالاتر کشاند، آب تا سپیدی ران‌ها بالا خزید. زن به پاهای خود نگاه کرد، به آیینۀ زانوهایش. دو ماهی سپید. دمی به خود باور کرد که قشنگ هستند. موج آرام آب بر رهایی پاهای مست. پاها را در آب به هم مالید و از حس و حالی که در خود بیدار یافت به وجد آمد. باز کف پای راست بر گرده‌گاه پای چپ مالید و پای چپ بر گردۀ پای راست. حظ از آب او را با خود می‌برد. پنداری با زلالی و پاکی‌اش در معاشقه بود. دلش خواست همۀ تن خود را به آب بدهد.
خورشید اگر کمی به پهلو می‌غلتید، آفتاب از برکه روی می‌گرداند، سایه‌های انبوه و تیز‌تیز نی بر رویۀ روشن آب گسترده می‌شدند و دیگر آن حال مطبوعی که آدم، از حس آمیزش آب و آفتاب بر پوست تن خود، بدان دست می‌یافت از میان می‌رفت و جایش را به خنکایی آمیخته به سایه می‌گرفت؛ و در آن آب اگر تو غوطه می‌زدی سرمای ناگواری  بر پوستت می نشست که نیاز آفتاب می‌داشتی و برای این‌که تن خود به آفتاب بسپری می‌باید از آن به‌در شوی و تن از درون نیزار بیرون بکشانی و روی ریگ‌های داغ لم بدهی تا ......"  ادامه