اعظم خواجه اف(خجسته)
یک وقتها چکامهی باران بَزیب بود ،
پهلوی تو به خلوت دالا، بزیب بود .
باران به روی و موی تو آهسته میخزید ،
هر قطرهای چو دانهی مرجان بزیب بود .
با ساز و صوت و نغمهی باران و بادها ،
ارغُشت برگهای درختان بزیب بود .
سمفونیای چلچلهها عاشقانه بود ،
احساس سبزرنگ بهاران بزیب بود
آن وقتها بهار و خزان رنگ و بوی داشت،
حتی که روی سرد زمستان بزیب بود .
در کوچهباغ خاطرهها در مسیر عمر،
حال و هوای محفل یاران بزیب بود .
ما در خصوص عاطفهها حرف میزدیم ،
در محفلی که صحبت خوبان بزیب بود .
آن وقت دیدهها نظر تازه داشتند .
دنیا چو یک قیافه خندان بزیب بود .
حالا، ولی چکامهی باران بزیب نیست ،
مانند آن زمانه که باران بزیب بود .
+ آقای اعظم خواجه اف(خجسته) - ٥:٢۸ ب.ظ ; ۱۳٩٥/۱/۱۱
منبع: از تاجیکستان بشنوید