منبع: ذوالفقاری، حسن (1390) فرهنگ بزرگ ضرب المثلهای ایرانی، انتشارات معین
آب آورده را باد میبرد.(تهرانی)
آب آید از روغن چربتر.(بهمنیاری،رفسنجانی)
آبادی یعنی آب و دود.(آملی)
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پُرملال خیزد.(نظامی؛ لیلی و مجنون: 47)
آب از آرد بیز قرض میکند.(لری)
آب از آسیاب افتاد.(بختیاری،آمرهای،شیرازی،جیرفتی)
آب از آسیا میبخشد.(افغانی)
آب از آنِ کوچکترهاست،گفتار از آنِ بزرگترها.(آذری)
آب از آنِ کوچکترهاست.(شوشتری)
آب از الک قرض میکند.(بختیاری)
آب از بالا به پستی در رود.(مولوی؛ مثنوی،امثالموزون)
آب از بطها،بطها تشنهلب میگردند.(بختیاری)
آب از بن خانه برمیآید.(سمکعیّار: 422/5)
آب از بنه(بند،سر)تیره است.(دهخدا،شکورزاده،بهمنیاری)
آب از بهر آن باشد که باز خورند.(سمکعیّار: 9/1)
آب از پستی میرود و خواهرزاده به دایی.(هزارهای)
آب از پشت آب که میآید کثیفتر است.(لارستانی)
آب از پشت جوی و زن از پشت شوی.(افغانی)
آب از تگ یخ میرود.(تاجیکی)
آب از جای فرو ریخته میگذرد.(قشقایی)
آب از جو رفته باز آید به جو.(بهمنیاری)
آب از جوشش همیگردد هوا.(مولوی؛ مثنوی،امثالموزون)
آب از جو میرود،نان از عروسی(طُوی).(هزارهای)
آب از جوی آمادهشده روان میشود.(مازندرانی)
آب از جویبار مینوشم،نان از دامان(کیسهام)میخورم.(مازندرانی)
آب از جوی میرود.(سراوانی)
آب از خرد و چای از کلان.(تاجیکی)
آب از دریا میبخشد و از کیسهیمردمان سخاوت.(افغانی)
آب از رفتن صاف میشود،دل از گفتن.(هزارهای)
آب از روی جام(کاسه،ظرف)خورده میشود.(افغانی،هزارهای)
آب از ریسمان بالا میکند.(بافقی)
آب از زیر کاه(چمن)رد میکند(میگذراند).(مرندی)
آب از ساحل برای دریا بردار.(عارف دارابی،تکمله)
آب از سربند باید بسته شود.(هزارهای)
آب از سربند خراب است.(هزارهای)
آب از سرچشمه(بند،لای)خیت(گل آلود)است.(افغانی،تاجیکی)
آب از سرچشمه گل(گلآلود) است.(بهمنیاری،هبلهرودی،عوام،تهرانی،شکورزاده،قشقایی،سخن)
آب از سرش دررفته(گذشته).(عوام،تربتحیدریهای)
آب از سرِ مویش میچکد.(هزارهای)
آب از غربال بخش میکند.(افغانی،خزینه،هبلهرودی،بهارعجم،مثمر،سخن)
آب از قوّت سرچشمه روان میگردد.(صائب: 1591،تکمله)
آب از قورباغههاست ولی آنها از تشنگی میمیرند.(دزفولی)
آب از کرت خاطرجمع باد (هرز)میرود.(کرمانی)
آب از کوچکتر است نان از بزرگتر.(سیرجانی،بختیاری)
آب از کوچکتر،راه از بزرگتر.(جیرفتی)
آب از کوزهاش نریخت.(آمرهای)
آب از کوزه تراوش کند.(سیرجانی)
آب از کوزه سرریز شد.(رامسری)
آب از کوزه میخورد،آفتاب از دریچه.(مازندرانی)
آب از کون دستش نمیچکد.(سمنانی)
آب از گردنهیکوتاه سرازیر میشود(عبور میکند).(دهخدا،لری،فرهنگنامه،بختیاری،کهکیلویه)
آب از گزش سر کِرده.(کرمانی)
آب از گفتن بسمالله تیره نمیشود.(هزارهای)
آب از گلویش پایین(فرو)نمیرود.(قمی،هبلهرودی)
آب از گلویش تیر(رد)نمیشود.(افغانی،هراتی)
آب افتادهاست دست یزید(شمر).(شکورزاده،تهرانی،بختیاری،رامسری،آذری،آشتیانی)
آب اگر از سر گذشت،بچّه زیر پاست.(هزارهای)
آب اگر بریزد جمع شدنی نیست.(خوزستانی)
آب اگرچه کمترک نیرو کند
بندروغ(سد)ار سست باشد بشکند.(رودکی،دهخدا)
آب اگرچه گندیده باشد،در کشتن آتش عاجز نیست.(ابنیمین)
آب اگردر روغن افتد ناله خیزد از چراغ
صحبت ناجنس آتش را به فریاد آورد.(صائب: 2477،شکورزاده، افغانی)
آب اگر در یک جا راکد بماند(دیر پاید)،بو میگیرد.(آذری،افغانی)
آب اگر رفتهاست،نمش که بهجاست.(سیستانی)
آب اگر زیاد شد جُوی را میبرد.(هزارهای)
آب اگر شگون دارد،به در خانهیخود بریز.(آذری)
آب اگر صد پارچه شود،آخرش یکجا میشود.(هزارهای)
آب اگر صد پاره گردد باز با هم آشناست.(افغانی،تاجیکی)
آب اگر قوّت داشت قورباغه زنجیر پاره میکرد.(شکورزاده،مازندرانی)
آب اگر قوّت داشت قورباغه نهنگ میشد.(کوچه،شکورزاده)
آب اگر کم باشد،آسیاب نمیگردد.(رامسری)
آب اگر ویران کند عالم را،گپ بد ویران کند آدم را.(تاجیکی)
آب اِماله نیست که به آدم تنقیه بکنند.(شکورزاده)
آب اندک و دائم بهتر از آب بسیار و کوتاه ناودان است.(سرخهای)
آب انگار به شیشه مانندهاست.(گیلکی)
آب انگور نکو خور که مباح است و حلال
آب زمزم نخوری بد که حرامت باشد.(ابن یمین ،دهخدا)
آب انگور و شکم خرس؟ (رامسری)
آب اوّل آب بالا لایه.(تاجیکی)
آب ایستاده گنده میشود.(افغانی)
آب این بیحاصلان یکسر به دریا میرود.(صائب،افغانی،خزینه)
آب اینجا،نان اینجا،کجا برود به از اینجا؟(تهرانی)
آب با آتش چو جوشی خورد مُحَرق میشود.(بیدل: 400،امثالموزون)
آب با باد معده گرم نمیشود.(بختیاری)
آب با بیل است نه مفت.(شوشتری)
آب باران بهار،مرد بیزَهره.(بختیاری)
آب باشد چه چیز را میبرد، آتش باشد چه چیز را میسوزاند؟(دزفولی،قشقایی)
آب باشد ولی ناراحتی نباشد.(خرمشهری)
آب باعث سرسبزی است.(افغانی)
آب با غربال تقسیم نمیشود.(هزارهای)
آب با کارد جدا نمیشود.(افغانی)
آب بالای آتش است.(هزارهای)
آب باید از ته چاه بجوشد،با ریختن پر نمیشود.(آذری)
آب باید از راه جوی،مسیرش را طی کند.(رامسری)
آب ببینی،بچّه زیر پای.(هزارهای)
آب بخواه و دست بشوی.(عوام،کوچه)
آب بخور،تا عقلت نخسبد.(بهبهانی)
آب بخور کش بیایی.(عوام)
آب بدود،نان بدود،(فلان)بهدنبالش.(کوچه)
آب بدون کوزه،درخت بدون سایه؟ (آذری)
آب بدهم،باغ بدهم دو قورت و نیم بالا بدهم؟(لنجانی)
آب برای جریان،چشم برای نگاه.(میاندوابی)
آب برای من ندارد،نان که برای تو دارد.(شکورزاده،بهمنیاری،سخن)
آب برای همه آبادی میآورد،برای ما خرابی.(تهرانی)
آب بر جوی خشک میکند.(سیرجانی)
آب بُرده،به هر خس دست میاندازد.(افغانی)
آب برروی آتش شد.(هزارهای)
آب بر ریگ میریزد.(تربتحیدریهای،شوشتری)
آب بر کُرت بلند سوار نمیشود.(کرمانی)
آب بسیار بر بر مزن.(هبلهرودی)
آب بسیار زمین را ویران میکند.(تاجیکی)
آب بشود کجا را میگیرد،آتش بشود کجا را؟ (کوچه)
آب بع،پلو مع.(مازندرانی)
آب به آبادانی(آبادی)میرود.(هبلهرودی،دهخدا،شکورزاده،افغانی،هزارهای،بهمنیاری)
آب به آب بخورد زور(موج)برمیدارد.(کوچه،تهرانی،دهخدا،بهمنیاری،حییم،افغانی،گیلکی،شکورزاده،خوانساری)
آب به آب بخورد گرداب میشود.(قمی)
آب به آب میرود و گَزَر (هویج)به ریشه.(شهمیرزادی)
آب به آب نمیرود دانه به دانه.(گیلکی)
آب به آسمان بستهاست.(بجنوردی)
آب به امام حسین(ع)نمیدهد.(بافتی،سیرجانی)
آب به امام حسین نمیدهد،آتش به یزید.(مازندرانی)
آب به امام نمیدهد،شمع به شاغازی.(مازندرانی)
آب به ایمان و کونش را به شیطان نمیدهد.(رامسری)
آب به پاسارهاشگشتهاست.(جیرفتی)
آب به پستی(سرازیری،گودال،چاله)میرود.(کوچه،عوام،خوزستانی)
آب به تلمبه افتاد،سگ به شکمبه افتاد،خاتون به سنبه افتاد.(شکورزاده)
آب بهجای سخت ایستاده میشود.(افغانی)
آب به خر سلمانی بده و پول خودت بگیر.(دیّری - بردخونی)
آب به دلش گرم نشد.(جیرفتی)
آب به رودخانه میریزد،آشنا بخورد بهتر از بیگانه است.(بختیاری)
آب به ریش فلانی زدهاست.(هبلهرودی)
آب به سبد بیته میخواهی؟(بختیاری)
آب به سربالایی نمیرود.(ابهری)
آب به سرم خشک شد.(مشهدی)
آب به سوی برکه میرود.(هزارهای)
آب به سوی درّه روان میشود،آدمی به سوی آبادی.(مازندرانی)
آب به طرف آبراه(آبخانه)میرود.(هزارهای)
آب به طرف بالا بردن به خدا خوش نمیآید.(کرمانجی)
آب به کُرت آخر رسیده.(کرمانی)
آب به کُرت خاطرجمع میرود.(بهمنیاری،کرمانی)
آب به کوچکتر و راه به بزرگتر.(رامسری)
آب به گلویش میدود.(مثمر)
آب به گوش خر رفت.(نهاوندی)
آب به لانهیمورچه بستهاند.(نامهیداستان،دهخدا)
آب به لب جو برابر شود.(تاجیکی)
آب به لبهیدامن هرکس بیفتد،خودش باید بالا بگیرد.(گیلکی)
آب به مچ پایم نرسد،اگر رسید از سرم بگذرد.(تبریزی)
آب بیار و حوض را پر کن.(افغانی)
آب بیار و دست(هارا) بشوی.(لکی،جیرفتی،ایلامی،سخن)
آب بیار و کوزه بشکن.(زرقانی،لاهیجانی)
آب بیاری و کوزه بشکنی برایت یکی است.(گیلکی)
آب بیسقّا نیست،لباس بییقه.(ترکمنی)
آب بیلجام(بیلگام)خوردهاست.(دهخدا،مثمر،شیرازی،نامهیداستان،هبلهرودی،شاهد،کردی،سبزواری)
آب بینی نزد مرغ عزیز شدهاست.(آمرهای)
آب پاکی رو دستش ریختم(رو دستم ریخت).(کرمانی،دماوندی،شیرازی،ایلامی)
آب پاییز،خواب بهار.(کلاردشتی)
آب پرزور سربالا میرود.(هزارهای)
آب پر سر و صدا از سنگ بیرون میآید.(قشقایی)
آب پر شود،راه گلآلود میشود.(رامسری)
آب پشت،آبروها ریزد.(سنایی؛ حدیقه354)
آب پیش از بچّه گرم نمیکنم.(یزدی)
آب تا اندر رود باشد روان بود، چون بهدریا رسید قرار گیرد.(کشفالمحجوب: 546،دهخدا)
آب تا جاری است این آسیا در گردش است.(امین کاشانی،شکورزاده)
آب تا در جوست روان است.(افغانی،هزارهای)
آب تا کمعمق است،عبور کن.(ایلامی)
آب تا گلآلود نباشد که روشن نمیشود.(گیلکی)
آب تا گلو(گلون)،بچّه زیر پا.(تاجیکی،افغانی)
آب تایباد، منیّت برنمیدارد.(تایبادی)
آب ترکرود را خورده که گردنکلفته.(رامسری)
آب تکان خورده و پشکل خر از ته آب به روی آب آمدهاست.(زرقانی)
آب تلخ دهانش را فرو ریخت.(سبزواری)
آب تلخ شیرین نمیشود.(بوشهری،قشقایی،دشتستانی)
آب تلخ و شور با هم خوردهایم.(فرهنگنامه)
آب تلخی بید را باشد به از آب نبات.(واعظ قزوینی،امثالموزون،سخن)
آب تنباکو به سرمان میریزد.(اهری)
آب تندرو،پل را خراب میکند.(خرّمی)
آب تو در دهانم ریختهشده.(پاپی)
آب توش مکن که آبش درمیرود.(بهمنیاری)
آب تولهخوردهاست.(لری،زرقانی)
آب تو هونگ نکوفتم،زیر سبیلش را نروفتم.(تهرانی)
آب توی این کرت است.(آمرهای)
آب توی جانش افتادهاست.(آمرهای)
آب توی دلّه (سطل)خورده.(بافقی)
آب توی دهانش(گلویش)خشک شد.(خوانساری،هزارهای)
آب توی ظرف ریختهشد و برنج به کاسه.(مازندرانی)
آب تیره لیالی،دختر همسایه خلمالی.(تاجیکی)
آب تیز در خانه درآید به از آنکه دولت تیز برود.(خزینه)
آب جاری مات،آدم زمین چشم دوخته.(آذری)
آب میرود،سنگ میماند.(ترکمنی)
آب جای خود را باز میکند،نفس میخواهد بیاید،میخواهد نیاید.(بختیاری)
آب جایی که بسیار ماند گنده میشود.(هبلهرودی،مثمر)
آب جریان مییابد و گودال را پیدا میکند.(آذری)
آب جوار(جوی)روان است.(افغانی)
آب جو به گندم رواست.(افغانی)
آب جو کدر میکند(اما)باغچه را پر گل.(آذری)
آب جو نیست آبروست.(افغانی)
آب جوی جدید شیرین است.(شهمیرزادی)
آب جوی خوش بود تا به دریا رسد.(دهخدا،افغانی)
آب جوی(در خانه)تیره،دختر همسایه خیره.(تاجیکی)
آب چالهای که با دست کندهشده گلآلود است.(آملی)
آب چاه باید از عمق آن بجوشد،با ریختن آب کاسه پر نمیشود.(آذری)
آب چشمش را پراند.(هزارهای)
آب چشمش ریخته.(کرمانی)
آب چشمهیحیوان درون تاریکی است.(سعدی؛ گلستان: 71،شکورزاده)
آب چندین چشمه از یک چشمهیپل میرود.(خالص،امثالموزون)
آب چو از سر گذشت،چه یک نیزه چه صد نیزه.(هبلهرودی)
آب چو از سر گذشت،چه یک نیزه چه یک دست.(خزینه)
آب چون از راه دور آید،گوارا میشود.(لطایفالخیال،بیان همدانی،تکمله)
آب چون ماند از روانی،زنگ پیدا میکند.(صائب: 1248،تکمله)
آب چون نبود،تیمّم میتوان کردن به خاک.(صائب: 479،تکمله)
آب چون واماند از رفتار لنگ است آسیا.(بیدل: 60،امثالموزون)
آب چهل دنیا را خورده.(هزارهای)
آب حمّام شفا میبخشد.(بیرجندی)
آب حمّام مفت فاضلاب.(شکورزاده،کوچه)
آب حناست چای که نیست.(خوانساری)
آب حناست.(دهخدا)
آب حیات از دُمِ افعی مجوی.(نظامی؛ مخزنالاسرار: 155،شکورزاده،بهمنیاری)
آب حیات است داروی تلخ.(امیرخسرو دهلوی،دهخدا)
آب حیات را مژه مانع نمیشود.(افغانی)
آب حیوان بر زمین شوره پاشیدن چرا؟(صائب: 25،امثالموزون)
آب حیوان جفت تاریکی بوَد.(مولوی؛ مثنوی: 1/227،شکورزاده،بهمنیاری)
آب حیوان را کند همکاسهیبد ناگوار.(صائب: 1217،تکمله)
آب حیوان هم اگر باشد وقتی که از سر گذشت میکشد.(هزارهای)
آب خُرد،ماهی خُرد.(شکورزاده،بختیاری،کوچه)
آب خر رویت بریزد.(آمرهای)
آب خواه و دست بشوی.(عمادی شهریاری،دهخدا)
آب خوبه خودش سوار شود نه با بیل و کلنگ.(جیرفتی)
آب خودتان را چهار روز پف کرده بخورید.(هزارهای)
آب خود را پف کرده میخورد.(افغانی)
آب خودش چاله را پیدا میکند.(کوچه)
آب خورد به عاقبتم.(لری)
آب خوردن از کوچکترها و حرف زدن از بزرگترها.(قشقایی)
آب خوردن را از خر باید یاد گرفت و راه رفتن را از گاو.(عوام،کوچه،آمرهای،سخن)
آب خوردن را از خر،کار کردن را از گاو و وفا را از سگ یاد بگیر.(درگزی)
آب خوردهیخود را غلط کرده.(افغانی)
آب خویشی خشک شده.(مثمر)
آب دائم به جو نمیباشد.(سلیم؛ دیوان: 158)
آب داخل خانه ارزش ندارد.(هزارهای)
آب دادن به از نان دادن است.(اشتهاردی،لری)
آب دادن ثواب دارد.(افغانی)
آب دارد قوّت از سرچشمه هرجا میرود.(صائب: 1291،امثالموزون)
آب دارد مرا سرازیری میبرد،تو داری سربالایی میدوی؟ (گیلکی)
آب دارد (هست) تا خشتک شلوار.(گیلکی)
آب داشتهباشد،شنا بلد است.(رامسری)
آب داشتهباشد،لاوک(طبق)خوبی میتراشد.(گیلکی)
آب داشتی،تخم داشتی،تو بودی که نکاشتی؟(تهرانی)
آب داند کشمان(زمین مزروعی)کجاست؟(بهمنیاری)
آب داند که آبادی کجاست؟(هبلهرودی،شکورزاده،بهمنیاری،دهخدا)
آب در آتشدان میریزد.(بختیاری)
آب در آسیای دشمن میریزد.(افغانی)
آب در آیینهها آخر کدورت میشود.(بیدل: 457،امثالموزون)
آب در اُجاق آهنگر بریزید.(بویراحمدی)
آب در(بر)کُرت (کردو)اوّل است.(شکورزاده،نهاوندی،آمرهای)
آب در بساطش ندارد.(ممسنی)
آب در پیش و ما چنین تشنه؟(خواجویکرمانی؛ دیوان: 442)
آب در(توی)دلش(شکمش)تکان نمیخورد.(عوام،کرمانی،لری،نهاوندی شیرازی،قمی،بهمنیاری)
آب در جای سخت میایستد.(تاجیکی)
آب در جوی خوش است تا به دریا رسد.(افغانی)
آب در چشم مهر در دل.(تاجیکی)
آب در چشم ندارد.(بهارعجم)
آب در چشمهایش موج میزد.(بختیاری)
آب در خانه تیره(گِلی)است.(تاجیکی،افغانی)
آب در خانه چو بسیار شد آوَرَد شکست.(بنایی هروی،امثالموزون)
آب در خانه ساراست.(کرمانی)
آب در خانه قدر ندارد.(تاجیکی)
آب در خانه گندیده (گلآلود)است.(بیرجندی،سبزواری،هراتی،افغانی،سیرجانی،تربتحیدریهای)
آب در خانه لایه،دختر همسایه خلمک.(تاجیکی)
آب در خایهاش گشتهاست.(فرهنگنامه)
آب در خشکی نمیایستد.(تاجیکی)
آب در دسترس ندارد که شنا نمیکند.(دیلمولیراوی)
آب در دهان آدم خشک میشود.(سنگسری)
آب در دهانش خشک نمیشود.(افغانی)
آب در رودهاش گرم نمیشود.(افغانی)
آب در زمین ناهموار غارغار میکند.(تربتحیدریهای)
آب در سبد نتوان نگاه داشت.(باباافضل؛ دیوان: 245)
آب در شکمش تابستان و زمستان گرم نمیآید.(هزارهای)
آب در شکم ماهی شور نمیخورد.(افغانی)
آب در شلوار شد.(عبدالرزاقاصفهانی؛ دیوان: 380)
آب در شنزار میریزد.(قشقایی)
آب در شیر کرده است.(هبلهرودی،مثمر)
آب در ظرف سفالین میشود بسیار سرد.(بیدل: 536،امثالموزون)
آب در غربال است و باد در چنبر.(بهمنیاری)
آب در غربال بیاورم،گردو در تنگ.(تربتحیدریهای)
آب در غربال نمیماند.(بویراحمدی)
آب در کالا داده.(نامهیداستان)
آب در کشت میرود.(سبزواری)
آب در کوزهیناپخته گلآلود شود.(افغانی)
آب در کوزه(خانه) و ما تشنهلبان میگردیم
یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم.(شکورزاده،بهمنیاری،حییم،تهرانی،دهخدا،عوام،هبلهرودی،امثالموزون،خزینه)
آب در گلو،بچّه زیر پا.(افغانی)
آب در گلویش پیداست.(لری)
آب در گوش خر هم ریخت(رفت).(افغانی)
آب در لانهاش گذاشت.(بویراحمدی)
آب در ماسه میریزد.(دزفولی)
آب درنمیآید نان که درمیآید.(تهرانی)
آب درّه است.(لری)
آب در هاون ریز و آنرا بکوب.(لارستانی)
آب در هاون میکوبد(میساید).(هبلهرودی،نامهیداستان)
آب در هرجا که بینی زیر دستِ روغن است.(بیدل: 195،شکورزاده،افغانی)
آب دریا از ثقل کشتی گرانبار نشود.(تکمله: 71)
آب دریا از لفلف(لقزدن)سگ نجس نمیشود.(کوچه،رفسنجانی)
آب دریا با خوردن سگ تمام نمیشود.(بلوچی)
آب دریا به دهان سگ حرام نمیشود.(بختیاری)
آب دریا به کِیل (مشت)میپیماید.(خزینه)
آب دریا به من برسد خشک میشود،یک آفتابه آب هم باید همراه خود ببرم.(سنگسری)
آب دریا در مذاق(دهان)ماهی دریا خوش است.(صائب: 513،امثالموزون،دهخدا،شکورزاده،کوچه)
آب دریا(جیحون)را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید.(مولوی؛ مثنوی،رمضانی5: 275و6/66)
آب دریا را هم بیاوری کم میآید.(گیلکی)
آبدزدک گفت: «اگر دهان باز کنم آب در گلویم میرود،اگر باز نکنم دلم میترکد.» (تالشی)
آب دلش را میخورد.(کرمانی)
آب دل غریب است.(کرمانی)
آب دماغ و دهانش به هم درآمیختهاست.(آذری)
آب دم شمشیر میدهد(میدهی).(کرمانی،گلبافی)
آب دنبال جای گود میگردد.(جروق فارس)
آب دواندهاست.(لری)
آب دور سر فلانی بگردانید و بخورید.(سیرجانی)
آب دوغ،فوت کردن نمیخواهد.(آمرهای)
آب دو هوو در یک جوی میرود،ولی آب دو عروس در یک جوی نمیرود.(ایلامی)
آب دهانش بند نمیشود.(زرقانی)
آب دهانش راه افتادهاست.(تهرانی،هزارهای،اهری)
آب دهان مردهاست.(دهخدا)
آب دهان هرکس به دهان خودش مزّه میدهد(شیرین است).(دهخدا،شکورزاده،دامغانی)
آب دهان یکدیگر را میخورند.(آملی)
آب دهانی که بر زمین میاندازی،دوباره قورتش میدهی.(ایلامی)
آب دهنی بود که از دهن ریختهشد.(مازندرانی)
آب دیگت را برگردان.(بختیاری)
آب دیگشویی است.(افغانی)
آب را از آتش چه باک؟(دشتستانی)
آب را از آسمان میگیرد،آتش را از دیگدان.(افغانی)
آب را از آسیاب برید.(بختیاری)
آب را از پیاز تشخیص نمیدهد.(قشقایی)
آب را از زیر پل عبور میدهد.(مازندرانی)
آب را از زیر هفت طبقهیزمین میبیند.(دهخدا)
آب را از سربند باید بست.(بهمنیاری،عوام،دهخدا،هبلهرودی،کوچه،کردی،افغانی)
آب را از صافی میگذراند.(مازندرانی)
آب را با آتش چه آشنایی(نسبت)؟(کوچه)
آب را با آردبیز پیمانه میکند.(لکی)
آب را با بیل میبرند نه با سبیل.(شوشتری)
آب را با غربال پیمانه(بخش)میکند.(افغانی)
آب را باید از سرچشمه بست.(رفسنجانی،خوانساری)
آب را باید در پی روزگار خورد.(رامسری)
آب را ببین،از رودخانه بگذر.(گیلکی)
آب را ببین شنا کن.(گیلکی)
آب را بر سر زنی سر نشکند،خاک را بر سر زنی سر نشکند،آب را با خاک اگر قاطی کنی مالش دهی تا گِل شود،قالب زنی خشتی شود،کوره نهی آجر شود،بر سر زنی سر بشکند.(شکورزاده)
آب را به تشنه بده تا به رغبت تمام بخورد.(آذری)
آب را به خاطر سراب گذاشت.(خوزستانی)
آب را بیار کوزه (تغار)را بشکن.(گیلکی)
آب را پف کرده بخور.(افغانی،هراتی)
آب را اگر صد مرتبه به جُواز بکوبی تیل(روغن)نخواهد شد.(هزارهای)
آب را حاضر کن،آنگاه طعام را آغاز کن.(عوام)
آب راحتتر از شربت پایین میرود.(تهرانی)
آب را خِت(گل آلود)کن ماهی را بگیر.(افغانی)
آب را در کوزه دیده و آفتاب را در روزنه.(آذری)
آب را دیده موزهکش،هوا را دیده غوزهکش.(تاجیکی)
آب را صاف میکند.(سرخهای)
آب را صاف میکند و میخورد.(سمنانی)
آب راکد بالاخره بو میگیرد.(شکورزاده)
آب راکد و عمیق مرد را خفه میکند.(کردی)
آب را کف میکند دیگی که ننشیند ز جوش.(صائب: 2369،تکمله)
آب را گفتند: «چرا غُرغُر میکنی؟» گفت: «جایم ناجور است.» (هزارهای)
آب را گلآلود کردن کار روباه است.(بروجردی)
آب را گلآلود میکند ماهی بگیرد.(بهمنیاری،عوام،گیلکی،مازندرانی،کرمانی،کوچه،سمنانی،بختیاری،گلبافی)
آب را میبرد سر آب.(دزفولی)
آب را میجود و بعد میبلعد.(قشقایی)
آب را میدزدی(اگر بدزدی) نم آنرا چه میکنی؟ (بیرجندی،سراوانی،کرمانجی)
آب را میل جانب پستی است.(سنایی؛ دیوان: 133،دهخدا،شکورزاده)
آب را نجویده قورت میدهد.(مازندرانی)
آب را ندیده شلوارت(تنبانت)را در نیار.(گیلکی،مازندرانی)
آب راه آبادی را پیدا میکند.(هزارهای)
آب راه خودش را باز میکند(مییابد).(مثمر،افغانی)
آب را هم آب میکشد.(رامسری)
آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر
گر ز زر مغربی ساغر نباشد گو مباش.(ابنیمین،دهخدا)
آب رکنآباد ما از سنگ میآید برون.(شیرازی)
آب رمکرا خوردهاست.(رامسری)
آبرو، آب جو که نیست.(بیرجندی،کرمانی،شکورزاده،عوام)
آبرو آب جو نباید کرد.(دهخدا،حییّم،شکورزاده)
آبرو آب جوی نیست که هر ساعت بریزی.(زرقانی)
آب روان، ختم قرآن.(افغانی)
آب رود،بزرگ و کوچک نمیشناسد.(لری)
آب رود چندان خوش بود که به شوری دریا نرسد.(داستانهایبیدپای: 125)
آب رودخانه از راخداکیارسیهم نگذشت.(بختیاری)
آب رودخانه، بعضی سالها به دماغهینارک سنگ میخورد.(هزارهای)
آب رودخانه را میتوان بست،دهان مردم را نمیتوان بست.(دزفولی)
آب رودخانه شرم ندارد.(بختیاری)
آب رودخانه هرچه بگیری،مفت است.(نایینی)
آب رودخانه هم از چشمه است.(آذری)
آب رودخانه هم باشد تمام میشود.(مازندرانی)
آب رودخانه همیشه کنده با خود نمیآورد.(تکابی)
آب رودخانهیچالوس همیشه خیک پنیر همراه ندارد.(مازندرانی)
آب رودخانهیسپید رود است،موج ندارد.(رامسری)
آب رود خوردهاست به آب ظرف پوز نمیگذارد.(بختیاری)
آب رود که بیاید فرق ندارد یک کلّه باشد یا صد کلّه.(لری)
آب روشنایی است.(شکورزاده،دهخدا،حییم،افغانی،آمرهای،بیرجندی)
آب روشنکن است.(مازندرانی)
آبرو نتوان برای آب حیوان ریختن.(صائب: 2915،امثالموزون،تکمله)
آب روی الک ریختن است.(لری)
آب روی انار،مثل زهرمار.(بوشهری)
آب روی تریدش آمده.(بختیاری)
آب روی حوض پر میرود.(لارستانی)
آب روی حوض پر نمیریزند.(لارستانی)
آب ریخته برداشته نمیشود.(تاجیکی)
آب ریخته جمع نمیشود.(افغانی،کردی،عوام،بهمنیاری،شکورزاده)
آب ریخته چشمه نمیشود.(تالشی)
آب ریخته و آبروی رفته بر نمیگردد.(بختیاری)
آب ز دامن به گریبان رسید.(انوری: 535)
آب زمزم خوردهاست.(ملایری)
آب زمزم را اگرچه شوری بود، بر همه آبهای جهان فضیلت دارد.(تکمله: 40)
آب زمزم که نیست.(هزارهای)
آب زمین و شخم از گنجعلی،دو سهم پنجعلی و یک سهم گنجعلی.(بختیاری)
آب زن و شوهر را از یکجا برداشتهاند.(کردی)
آب زور سربالا میرود.(شکورزاده،افغانی،کردیکرمانشاهی،لری)
آب زیاد نان را میبرد.(ایزدخواستی)
آب زیر آتش جوش میزند.(لری)
آب زیر برگهای پوسیده،خواب زیر شولا.(مازندرانی)
آب زیر پایش میریزد.(قشقایی)
آب زیر پل ماند،آرزو هم در دل من.(رامسری)
آب زیر پوستش افتاده(رفته)است.(حییّم،شیرازی)
آب زیر دست روغن است.(افغانی)
آب زیرش را بخور.(کرمانی)
آب زیر کاه میگذراند(میکند).(ترکمنی،آذری)
آب ساکت،آدم سربهزیر.(اهری)
آب سبحانالله ندارد.(قشقایی)
آب سخت(سفت)میکند.(نامهیداستان)
آب سر انار خوردن زهرماره،آب سربنه خوردن مثل بوس زنانه.(لری)
آب سربالا نمیرود.(بهمنیاری،کرمانی،رامسری)
آب سرچشمه از ما،لب تشنه از ما.(بختیاری)
آب سرخ میکنم.(لری)
آب سر خودت گرم مکن.(دشتی)
آب سرد از کوزهینو باید خورد.(تکمله)
آب سرد روی دستش ریختم.(بختیاری)
آب سرد و نان گرمم را خدا نگیرد.(نامهیداستان)
آب سردی به آتشمان ریختند.(آذری)
آب سوار و نان سوار،ما از پیش دوانیم.(عوام)
آب سوار و نان سوار و (فلانی) پیاده (دنبالش).(کوچه)
آب سوی بلندی نمیرود.(هزارهای)
آب سیاه و سفید از گلویش برون آمد.(نامهیداستان)
آب شببرده (مانده)و زنِ شوهر مرده هیچکدام قابل اعتماد نیستند.(لری)
آب شب مانده نمیخورد.(بختیاری)
آب شب و خواب روز معده خراب میکند
بیوهزن بچّهدار (کرّهدار)خانه خراب میکند.(نهاوندی،رامسری،همدانی)
آب شرشر خودش را نمیشنود،گرگ زوزههای خودش را.(سمنانی)
آب شود کجا را میبرد(میگیرد)؟ آتش شود کجا را میسوزاند؟(هزارهای)
آب شور است هرچه بیشتر نوشی تشنهتر شوی.(نامهیداستان)
آب شور تشنگی را بیشتر میکند.(شکورزاده،افغانی)
آب شور نخوردهای تا قدر آب شیرین را بدانی.(بهمنیاری،شکورزاده)
آب شور و مرغ کور.(بیرجندی)
آب شوری نیست درمان عطش.(امثالموزون)
آب شَوی،آتش شَوی،کجا را میگیری؟(بیرجندی)
آب شَوی خودت را میبری،آتش شَوی خودت را میسوزانی.(شیرازی)
آب شَوی کجا را میگیری؟ آتش شَوی کجا را؟(هزارهای)
آب شیرین برای (مال)خر خوب نیست.(دشتستانی)
آب شیرین سزاوار خوردن خر نیست.(لارستانی)
آب شیرین مال خر نیست؛ زیرا از سرش زیاد است.(بوشهری)
آب شیرین نزاید از گِلِ شور.(مکتبی؛ کلماتعلیه: 54،شکورزاده)
آب شیرین نه از برای خر است.(اوزی)
آب شیرین و مشک گندیده.(هبلهرودی،کوچه،خزینه،شکورزاده)
آب شیرین و مشک نگندد.(افغانی)
آب صدای شُرشُر (غّرش)خود را نمیشنود.(شکورزاده،عوام،آمرهای،شوشتری)
آب صفا روی دستش بریز.(آمرهای)
آب طرف بلندی نمیرود.(هزارهای)
آب عدسی به تو نرسید.(پردنجانی)
آب عیب دارد،فلانی ندارد.(آمرهای)
آب فرات به عاشق پایش نمیآید.(تاجیکی)
آب قدرتمند رو به بالا میرود.(ایلامی)
آب قطره قطره میرود و دریا میشود.(رامسری)
آب قلیل به دریا نرسد.(کردی)
آب قوتِ همسایه تا در خانه.(تاجیکی)
آب قیمتی ندارد،آبرو مثقالی هزار تومان است.(کوچه)
آب کباب میکند.(جیرفتی،لری)
آب کجاست که آسیاب میسازی؟(مازندرانی)
آب کجا و ناو (ناودان)کجا؟(بافقی)
آب کج نیست،نو (ناودان)کج است.(یزدی،شهربابکی)
آب کر،آتش کر،هردو گوش مار کر باد.(گیلکی)
آب کز سر گذشت در جیحون
چه بدستی چه نیزهای چه هزار. (سعدی؛ کلیات: 798،دهخدا،خزینه،فرهنگنامه)
آب کف دست مروارید است.(افغانی)
آب کلّه و پاچه واریست.(افغانی)
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.(مولوی؛ مثنوی3/183،دهخدا)
آب کور نان کور است.(نامهیداستان)
آب کوزه در اثر نفاق خشک میشود.(افغانی)
آب کوزه که لبریز شود سرریز میکند.(مازندرانی)
آب کوزهیتازه،تازه میشود.(تالشی)
آب کوزهیتازه خنکتر است.(گیلکی)
آب کوزهینو تا هفت روز گوارا (شیرین)است.(مازندرانی)
آب کوزهینو تا هفت روز خنکی میکند.(مازندرانی)
آب که آب است اگر یکجا بماند میگندد.(هزارهای)
آب که آمد تیمم برخاست.(بهمنیاری،شکورزاده،دهخدا)
آب که آمد چه به یک اندام،چه به صد اندام؟(کازرونی)
آب که از چشمه گلآلود باشد تا آخر گلآلود است.(خدابندهای)
آب که از سربالایی گذشت چه یک روز در حرکت باشد چه صد روز.(لری)
آب که از سر بگذرد کودک زیر پا (آب)است.(سیستانی،گرگانی)
آب که از سر پرید چه یک نیزه چه صد نیزه.(افغانی،شکورزاده)
آب که از سرچشمه خراب بود همش چلاو(گل آلود).(افغانی)
آب که از سر (کلّه)گذشت چه یک کلّه چه صد کلّه.(شیرازی،قشقایی)
آب که از سرگذشت از پشیمانی چه سود؟(ترکمنی)
آب که از سر گذشت چه یک گز چه صد گز.(بهمنیاری)
آب که از سر گذشت چه یک نی،چه صد نی.(تکمله،کرمانی،کوچه،تهرانی،نامهیداستان)
آب که از سر گذشت فرقی نمیکند،چه یک قامت چه صد قامت.(دیلمولیراوی)
آب که از کوزه درآمد میرود در جوی.(دلیجانی)
آب که بر بیخ دیوار افتاد دیوار را میغلتاند.(کرمانی،رفسنجانی)
آب که بر سنگ رود صافی تر آید که بر خاک.(تکمله)
آب که بود تیمم باطل است.(تهرانی)
آب که به سر گشت، فرزند زیر پا گشت.(جیرفتی)
آب که به سوراخ عقرب بریزند از سوراخ بیرون میآید.(شکورزاده)
آب که جاری شد خودش چاله را پیدا میکند.(کوچه)
آب که جایی بسیار(دیر) میماند(ایستاده) گَنده میشود.(خزینه،افغانی)
آب که در استخر ماند به بو میافتد.(کرمانجی)
آب که در پای چینه(دیوار)افتد چینه میریزد.(سیرجانی)
آب که رفت،بیل را برداشت.(هزارهای)
آب که سربالا برود(میرود) قورباغه ابوعطا (شعر)میخواند.(دهخدا،شکورزاده،تهرانی،عوام،افغانی)
آب که کم میشود از چشمه گِل بیرون میآید.(بختیاری)
آب که گلآلود شود،سود صیّاد است.(هراتی)
آب که مرا بردهاست کمی پایینتر.(لکی)
آب که یکجا بماند،مانداب میشود.(بختیاری)
آب که یکجا بماند میگندد.(نثاری تونی: 1645،دهخدا،شکورزاده،عوام،بهمنیاری)
آب کی شستن تواند داغ مادرزاد را؟(امیرخسرو دهلوی: 184،تکمله)
آب گاهگاهی با نوک سنگ تماس میگیرد.(هزارهای)
آب گذران،ریگ ته جوی.(تهرانی)
آب گرمابه پارگین خواهد.(اخگر،امثالموزون)
آب گرموخوبه تا تکش چرب باشه.(کرمانی)
آب گرم و سرد را با هم مخلوط کنند.(مازندرانی)
آب گلآلود روزی روشن و صاف میشود.(رامسری)
آب گند سرانجام گودال را میجوید.(بختیاری)
آب گنده به کار حمّامی است.(افغانی)
آب گندیده را نخورند.(آذری)
آب گندیده هر قدر باشد حمّامی را به کار است.(هزارهای)
آب گود است و پا کوتاه،وای بر پرلاّ.(آملی)
آب گودال را پیدا میکند،آدم بد رفیق خود را.(قشقایی)
آب گودال را پیدا میکند و کور عصا را.(رامسری)
آب گهر دمد ز صبر خاک فسرده زر شود.(بیدل: 591،امثالموزون)
آب گُه گاو گرفتیها.(گیلکی)
آب گیر نمیآورد،والاّ آب بازی را بلد است.(هزارهای)
آب گیری یک آب زوبه کلان.(تاجیکی)
آب لای به مزرعه مبند.(کرمانجی)
آب لیسی همی تو بر لبِ نیل.(سنایی؛ حدیقه: 372)
آب ما از اینها در بیرون است.(یزدی)
آب ما تو کرتو(کرت)آخر است.(اصفهانی)
آب مایهیروشنی است و شگون دارد.(آذری)
آب مایهیحیات است امّا از سر که گذشت سبب هلاک میشود.(شکورزاده)
آب مرداب خوردنی نیست.(بختیاری)
آب معدنی سختسر،برای تو صحت آورد اگر نارنج میان ده بگذارد.(گیلکی)
آب مفت و دل بیرحم سپور.(سمنانی)
آب من به پایانه رسیدهاست.(سمنانی)
آب من و آب تو به یک رودخانه نمیریزد.(آملی)
آب من و او از یک رودبار نمیرود.(فیروزکوهی)
آب من و تو (هردو)به یک جو نمیرود.(لری،سمنانی)
آب موری از باغ کلان.(تاجیکی)
آب میآید به چشم از خندهیبیاختیار.(صائب: 579)
آب میخواهی بخوری برو سرچشمه بخور،پلو میخواهی بخوری از دیگ بزرگ بخور.(مازندرانی)
آب میخواهی بخوری تو جادست اسب نخور،برو رودخانه بخور.(مازندرانی)
آب میخواهی بگیری از رودخانهی بزرگ بگیر.(مازندرانی)
آب میخورد و دستهایش را میلیسد.(شوشتری،بختیاری)
آب میخوری(مینوشی)،از سرچشمه بخور(بنوش).(رامسری،آملی)
آب میداند که آبادانی کجاست؟(شکورزاده،کوچه،عوام)
آب میدهد گلاب میگیرد(میخواهد).(دزفولی،خرّمی،افغانی)
آب میرود امّا ریگ ته جوی میماند.(فرهنگنامه)
آب میرود به رودخانه، خویش بخورد به ز بیگانه.(فرهنگنامه)
آب میرود روی آب.(آمرهای)
آب میرود،سنگ میماند،دوست میرود،برادر میماند.(ترکمنی)
آب میرود و سنگ میماند.(تاجیکی)
آب میگردد در آن چشمی که مژگان بشکند.(بیدل: 400،امثالموزون)
آب میگردد گودال پیدا میکند،سر میگردد همسر پیدا میکند.(سیرجانی)
آب میگردد چاله (گودال)را میجوید.(قمی،جیرفتی،کرمانی)
آب میگفتی و روغن برمیآمد.(افغانی)
آب نادیده موزه کشیدن غلط است.(افغانی)
آب نایافته گران باشد
چون بیابند رایگان باشد.(سنایی؛ حدیقه: 726،دهخدا)
آب نباشد،خاک تیمم.(تاجیکی)
آب نخورده بر گلویش میبندند.(رفسنجانی)
آب نخورده به شکمش بستهاند.(کرمانی)
آب نخورده را روی شکم آدم میبندند.(گلبافی)
آب نخور و بگذر.(بختیاری)
آب ندارد بخورد،میخواهد ارتماس بکند.(اصفهانی)
آب ندارد کباب کند.(شیرازی)
آب نداشتهباشد نان که دارد.(عوام)
آب ندیده پایش را لخت میکند.(هزارهای)
آب ندیده،پیراهنش را میکند.(گیلکی)
آب ندیده،موزه از پا درآورده.(هزارهای)
آب ندیده،موزه مکش(کشیده).(شکورزاده،خزینه،تاجیکی،افغانی)
آب نطلبیده ثواب دارد.(زرقانی)
آب نطلبیده مراد است.(عوام،کرمانی،دهخدا،حییم،آذری،بختیاری)
آب نمیبیند (نمییابد)وگرنه شناگر قابلی(قهّاری) است.(شکورزاده،بهمنیاری،دهخدا،تهرانی،کرمانی،عوام)
آب نیست که خمیر کنم تو میگویی نان درست کن؟(بختیاری)
آب و آبادانی.(تاجیکی)
آب و آتش با هم جمع نمیشود.(عوام،شکورزاده،کوچه،تکمله،دهخدا)
آب و آتش به هم نمیسازند.(بهمنیاری،تکمله)
آب و آتش به هم نیابد راست.(شکورزاده،بهمنیاری،تکمله)
آب و آتش به هم نیامیزد.(عنصری،شکورزاده)
آب و آتش جای(راه)خودشان را باز میکنند.(کوچه،عوام)
آب و آتش جور در نیایند.(هزارهای،افغانی)
آب و آتش چاره ندارند.(بختیاری)
آب و آتش خلاف یکدیگرند.(سعدی؛ کلیات: 524،شکورزاده)
آب و آتش را با هم چه آشتی(دوستی).(هبلهرودی،بهمنیاری)
آب و آتش را چه آشنایی؟(خزینه،عوام،کوچه،شکورزاده)
آب و آتش را چه نسبت؟ (کوچه)
آب و آتش را خصومت بر سر خاشاک شد.(سلیم،امثالموزون)
آب و آتش که نیست.(جیرفتی)
آب و آتش و صخره دستگیری (میانجی)ندارد.(بختیاری)
آب و آتش هیچ چارهای ندارند.(لری)
آب و جو او رو به راه است.(خوانساری)
آب و خاک و سدر و کافور سرده.(تهرانی)
آب و دانهاش کندهشده.(هزارهای)
آب و رنگِ اعتبار از روی گلشن میرود.(صائب: 448)
آب و رنگِ خویش نگه دار.(وحشی؛ دیوان: 85)
آب و روغن به هم نیامیزد(قاتی نمیشوند).(دهخدا،عوام،تکمله،بهمنیاری،کوچه)
آب وسط پهن زلال نمیشود.(کرمانجی)
آب و گاوشان یکی است.(بهمنیاری،دهخدا،حییم،عوام)
آب و نان آدم را میخورند و به روی آدم خنجر میکشند.(فرهنگنامه)
آب و نان از دهنش میافتد و اسم فلانی از دهنش نمیافتد.(کرمانی)
آب و نانشان یکی است.(لری)
آب و نمک میریزد.(سرخهای)
آب و هیزمآور،شخم زن و درو کننده.(بختیاری)
آب هرجا که برود آبادی است جز شکم که در آنجا خرابی حاصل میشود.(لری)
آب هرچه عمیقتر باشد آرامتر است.(شکورزاده،کوچه)
آب هرچیز را پاک میکند امّا گرد روی خود را نمیشوید(پاک نمیکند).(افغانی)
آب هرقدر بالا برود بیشتر سرنگون میشود.(افغانی)
آب هرگز پایدار نیست.(عطّار؛ منطقالطّیر: 49)
آب هم توش نیست.(عوام)
آب هم نیاوردی جویها را تر کردی.(مرندی)
آب همیشه به سوی گودی میرود.(خرّمی)
آب همیشه به یک جو نمیرود.(بهمنیاری)
آب همیشه رو به سرازیری جاری میشود.(مرندی،علمداری)
آب همیشه مروارید نمیآورد.(نامهیداستان)
آب هِنْدِس به هِنْدِس نمینشیند.(قمی)
آب هِنْدِس،هِنْدِسرا آبیاری نمیکند.(آمرهای)
آب هنوز در جوی دارد.(نامهیداستان)
آب یخ به دلش زد.(هزارهای)
آبی که تو را برد من به آب ارس میگویم.(مرندی)
آبی که ریخت هرگز جمع نمیشود.(شکورزاده،بختیاری،لکی،ایلامی)/آب ریخته و آبروی رفته بر نمیگردد.(بختیاری)/آب ریخته به جوی باز ناید.(شکورزاده
آتش از آب چه گرم و چه خنک خاموش است.(کابلی،امثالموزون)
آتش باشد کجا را میتواند بسوزاند؟ آب باشد کجا را میتواند خاموش کند؟ (قشقایی)
آتش باشی خودت را میسوزانی،آب گردی خودت را خفه میکنی.(گیلکی)
آتش بشوی،میسوزاندت،آب بشوی،تو را غرق میکند.(گیلکی)
آتش خرد خود را آب زد،میگوید خُلک سُوت را بگذار زیر خاکستر داغ.(رامسری)
آتش را باید با آب خاموش کرد.(رامسری)
آتش را روی آب روشن میکند.(دزفولی،شوشتری)
آتش سوزان به از آب است خشت خام را.(وحیدقزوینی،امثالموزون)
آتش میافروزی و آب بر وی میزنی؟(سمکعیّار: 2/24)
آدمِ بدبخت سرِ جوی آب برود آب میخشکد.(شکورزاده،کوچه)
آدمِ بزرگ آب میریزد،پای بچّه میلرزد.(تکابی)
آدم پوست کلفت است،انگار روی مرغابی آب بریزی.(گیلکی)
آدمِ ترسو را آب نمیبرد.(بختیاری)
آدمِ تشنه آب در خواب میبیند و گرسنه نان را.(دزفولی)
آدمِ تشنه،خواب آب خنک میبیند.(ملایری)
آدمِ تنبل آب را با تغار میآورد.(اوزی)
آدم چارپا نیست که چشمش فقط پیِ آب و علف باشد.(شکورزاده،کوچه)
آدم خسیس آب از دستش نمیچکد.(بختیاری)
آدم خوب است،لااقل یک چکّه آب گندیده هم توی دلش باشد.(ملایری)
آدم دلیر آب شیرین و گوارا میخورد.(گیلکی)
آدم سرزور(کلّهشق)آب بالا میرود.(هزارهای)
آدم عاقل بیگدار به آب نمیزند.(رفسنجانی)
آدم قابل میخواهد که کشک آب بگیرد و باد از بدن خارج نکند.(مازندرانی)
آدم لچ از آب گرم و سرد نمیترسد.(افغانی)
آدم لچ(برهنه)از آب میترسد.(افغانی)
آدم لخت و برهنه از آب ترسی ندارد.(رامسری)
آدم نباید جایی بخوابد که آب زیرش برود.(شکورزاده)
آدمیزاد چارپا نیست که چشمش فقط به آب و علف باشد.(شکورزاده،کوچه)
آدمی که تشنه است شب آب را در خواب میبیند.(بویراحمدی)
آرد بیز آب را نگه نمیدارد.(لری)
آردبیز به قلیان میگوید تو دو سوراخ داری،قلیان جواب میدهد،خاک بر سر تو که نمیتوانی آب را نگه بداری.(دیلمولیراوی)
آردت را با آب درآمیز آنگاه بگوی.(گیلکی)
آری اثرِ مهر در این آب و هوا نیست.(طالبآملی؛ کلیات: 359)
آری چو تیغ آب ندارد بُرنده نیست.(طالبآملی؛ کلیات: 372)
آسیاب از آب بند شروع میشود.(آذری)
آسیاب برگشت آنرا آب میدهی؟ (لری)
آسیاب بیآب نمیچرخد.(زرقانی)
آسیا به خون نمیگردد،به آب میگردد.(شکورزاده)
آسیای ما به آب دیگری میگردد.(سلمانساوجی؛ دیوان: 22)
آش تروش مار،نیازی به آب حصارک ندارد.(تربتحیدریهای)
آفتابهای که جوش آمد،آب باید از لبهاش فرو بریزد.(تالشی)
آفتابهدار برای آدم بیپول آفتابهیسوراخدار آب میکند.(شکورزاده)
آفتابهیمن دیگر آب بر نمیدارد.(اشتهاردی)
آقاخدر نان و آب تو همین است که میبینی.(قشقایی)
آلوچهیترش است،بیننده را آب به دهان میافتد،خورنده دندانش کند میشود.(آذری)
آمد آب دماغش را پاک کند چشمش را کند(درآورد).(شوشتری،ایلامی)
آمدن آب شد و رفتن پشه.(جیرفتی)
آن آب چنین ریختهشدهاست.(فرهنگنامه)
آنجا که آب رفت و علف نرویید.(لری)
آنجا که آب صدا نمیکند گود است.(مازندرانی)
آنچه در جوی میرود آب است
آنچه در چشم میرود خواب است.(شکورزاده)
آن دوره را آب برد.(مازندرانی)
آن زمان را آب بردهاست.(مازندرانی)
آن شیشه شکست و آن پیمانه را آب برد.(لری)
آنکه آب از سر گذشتش گو ز باران غم مخور.(سلمانساوجی: 185،شکورزاده)
آنگاه که برف بر روی کوه بود عزّت و قرب و قیمتی نداشت،امّا وقتی آب شد و راه افتاد خر و خور دنبال آن بار میکنند.(بهبهانی)
آن گُدار را آب برد.(لری،شوشتری)
آنوقت که وقتش بود،نبود،حالا که آب ریخت و در زمین فرو رفت.(رامسری)
آنها آب گذران هستند تو ریگ ته جویی.(تهرانی)
آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب مینامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست.(مولوی؛ مثنوی: 1/41،شکورزاده،بهمنیاری،عوام،افغانی)
آهار هرچه سفت باشد آب شُلش میکند.(فرهنگنامه،تهرانی)
آهن را دم آب میکند،لوک را سرباری،جوان را غم.(سبزواری)
آیینه صفت خاک خور و آب نگهدار.(افغانی)
ابر اگر آب حیات هم ببارد،درخت عرعر میوه نمیدهد.(شکورزاده)
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری.(سعدی؛ گلستان: 61،دهخدا،شکورزاده،خزینه)
ابر در هوا غرّش میکند،آب در دریا آرام است.(لنجانی)
ابریق را تا سرنگون نکنند آب بیرون نیاید.(تاریخالوزرا: 65،تکمله)
احمق آب را بند میآورد،عاقل جوی آب را میکند.(ترکمنی)
اردک است،چکههای آب به او نمیچسبد.(آملی)
اردک بچّهی آب است.(آملی)
اردک داخل آب است.(آملی)
از آب آرام بترس نه از آب ناآرام.(کردی)
از آب با یک دست و از کُسطلبی کسی سیر نشده.(هزارهای)
از آب با یک دست و از نان طلب شکم پر نشده.(هزارهای)
از آب برنده و سگ گیرنده و زن سرندبترس.(رامسری)
از آب پرزور مترس از آب راکد بترس.(فرهنگنامه)
از آب تیره(سیاه)سرشیر میگیرد.(آذری،ارومیهای)
از آب جاری بیصدا و از آدمی که به زمین نگاه میکند بترس.(آذری،درگزی)
از آب جاری نترس،از آب ایستاده بترس.(هزارهای)
از آب حمّام برای خودش دوست میگیرد.(کوچه،ساوهای)
از آب خُرد ماهی خُرد خیزد.(نظامی؛ خسرو و شیرین: 190،شکورزاده،عوام)
از آب خزینه دوست خواهر میگیرد.(نهاوندی)
از آب خزینه قیماق میگیرد.(همدانی)
از آب خوردن سگ،جلگه مردار نمیشود.(هزارهای)
نه از آب دریا چیزی به ما میرسد ،نه از سایهیکوه.(ترکمنی)
از آب دهن روزه نگردد باطل.(تربتی شاه جهان آبادی،تکمله)
از آب رنگ میگیرد.(قشقایی)
از آب رودخانه میخورد و میگفت برایم کم است.(رامسری)
از آب رود که نگرفتهام.(بیرجندی)
از آب روشنتر است.(مثمر،هبلهرودی)
از آب روغن میگیرد.(مازندرانی)
از آب زرد سرشیر میگیرد.(ابهری)
از آب زندهبود خلق وز آب نیست گزیر.(عنصری،امثالموزون،دهخدا)
از آب سیاه قیماق میگیرد.(مرندی)
از آب سیر شود نان نمیخورد.(افغانی)
از آب شالیزار ورمزهم آب میخورد.(مازندرانی)
از آب شب مانده پرهیز میکند.(نامهیداستان،نهاوندی،شهربابکی،قمی،سنقری،جیرفتی)
از آب شب مانده پرهیزش میدهند،باز هم ناخوش است.(کوچه)
از آب صاف عبور نکن،هر حرفی را باور نکن.(قشقایی)
از آب کره میگیرد،از گور مرده سنگ.(تهرانی)
از آب کره(مسکه)میگیرد.(عوام،قمی،گلبافی،سیرجانی)
از آب سنگین و آرام و از جوان سر به زیر بترس.(ترکمنی)
از آب گَرد میگیرد.(کرمانی،رفسنجانی)
از آب گِلآلود میخواهد ماهی بگیرد.(شکورزاده)
از آب میآید میرود به هیمه.(قمی،شیرازی،سیرجانی)
از آب و گِل درآمده.(شیرازی،کرمانی)
از آب هم مضایقه کردند کوفیان.(نامهیداستان)
از آتش به آب،از آب به آتش.(سنقری)
از آدم سر به زیر و آب آرام باید ترسید.(قشقایی)
از آسیابانی فقط آب برگرداندن را آموختهاست.(قشقایی)
از آنهایی است که موش را آب کشیده و میخورند.(آذری)
از ابر سیه بارد آب سپید.(نظامی؛ شرفنامه: 151،شکورزاده)
از این خلق امیّد مهر آنچنان است
که آب حیات از لبِ مار خواهی.(ابنیمین: 536)
از بالا آبش نمیدهند،از پایین آب برنمیدارد.(نیشابوری)
از بخت بد زن استاد،آب جوی ایستاد.(دماوندی)
از برای یک نخود یک حوض آب خورد.(تاجیکی)
از برکت سر کلم،کدو هم آب خورد.(هزارهای)
از بس آب گرم خورده،به آب یخ هم پُف میزند.(جیرفتی)
از بسکه دهانمان سوخته،به آب یخ هم فوت میکنیم.(کرمانی)
از بیوفا وفا به غنیمت شمار از آنک
یک قطره آب نادره باشد ز چشمِ کور.(ناصرخسرو: 339)
از پرتو یک بید صد بید آب میخورند.(شوشتری)
از پشت شالی کرمک آب میخورد.(تاجیکی،افغانی)
از پشتیبانی خلیفه برخورداری که خودت را به آب میسپاری؟ (ایلامی)
از ترس باران به استخر آب جست.(بختیاری)
از ترس باران جستیم به آب چاه.(عوام)
از صدقه سر گندم تلخه هم آب میخورد.(دماوندی)
از جایی که یک دفعه آب آمد، دفعه دوّم هم ممکن است بیاید.(تهرانی)
از جویبار خشک ما هم روزی آب جاری میشود.(مازندرانی)
از جویی که آبِ رفته باشد،باز هم آب میرود.(هزارهای)
از جویی که یکبار آب گذشت باز هم میگذرد.(نامهیداستان)
از چاه،آب بیساز نتوان کشید.(ایرانشاه ابیالخیر)
از چاه کندهشده آب بیرون میآید.(قشقایی)
از چشمه قطرهقطره آب میآید.(آلاشتی)
از چشمه که آب میخوری گِلش مکن.(بختیاری)
از حرف تو قورباغه به آب نمیافتد.(مازندرانی)
از خانهیسگ استخوان جستن مثل آب جستن از سراب است.(درگزی)
از خر خرتر کسی است که وقت آب خوردنِ خر سوت میزند.(شکورزاده،بهمنیاری)
از خرخرهات آب که پایین میرود پیداست.(اشتهاردی)
از خوردن آب هم سیرم.(رامسری)
از خیرات گل،خار آب میخورد.(افغانی)
از دامنشان نقاب ساختند و از همسایهشان آب نخوردند.(خوزستانی)
از دریا آب میبخشد.(هزارهای،افغانی)
از دست باران به چاه آب گریختم.(بختیاری)
از دستپاچگی آب روی کتش افتاده.(گلبافی)
از دستش قورباغه هم به آب نمیافتد.(بهشهری)
از دولت سر شالی،تَلْخِه هم آب میخورد.(کوچه)
از دولت سرِ گُل،خار هم آب میخورد.(کوچه)
از دولت سرِ گندم تلخه هم آب میخورد.(شکورزاده)
از دولت سر یک خوشه گندم هزار بوتهیخورآب میخورد.(بهمنیاری)
از دولتی بوتهی برنج،سوروف هم آب میخورد.(گیلکی)
از دولتی سر برنج ارزن هم آب میخورد.(گیلکی)
از دولتی سر رازیانه،آب میخورد پنبهدانه.(بوشهری)
از دولتی سر گندم،درمنه هم آب میخورد.(سروستانی)
از دهانش آب میجوشد.(لری)
از راه آب که نیامده.(تهرانی)
از روزی که صافی آب روان را دیدهام،تنم خشک نشدهاست.(آذری)
از روزی که ما تپالهچین شدیم،گلهیگاو در آب میریند.(تایبادی)
از زمین نیکبخت جوی آب میگذرد و از زمین شوربخت راه.(ترکمنی)
از زوزههای شغال آب دریا کم نمیشود.(مازندرانی)
از سختی در گلوی مرده آب نمیچکاند.(افغانی)
از سنگهای خشک رودخانه گذشتم،حیف که آب نبردم.(لری)
از شخصی که به زمین نگاه میکند و از آب گلآلود جاری،بترس.(آذری)
از صدقهیسر رازیانه،آب میره پای سیاهدانه.(شکورزاده،شیرازی)
از صفای آب میگردد پر ماهی عیان.(بیدل: 1065،امثالموزون)
از طالع ما ماه از آسمان،آب از کاریز و برکت از مردم ده میرود.(بیرجندی)
از طفیل کدو،کرم آب میخورد.(هزارهای)
از عدالت او گرگ با میش یکجا آب میخورد.(افغانی)
از غریب چه گله؟ از آب شور چه مزّه؟(لارستانی)
از فقر آب میجوشاند،ولی برای خودنمایی با سیلی صورت خود را سرخ نگه میدارد.(الشتری)
از قِبل یک بوتهی گندم،صد بوتهی علف هم آب میخورد.(بختیاری)
از کافر قوّت و مدد نگیر،به آب تکیه نکن.(ترکمنی)
از کلاهمالی فقط پف نمزدنش(آب و فوت)را یاد گرفتهاست.(تهرانی،عوام،نیشابوری)
از کلهیتو کوزهیآب نمایان میگردد.(رامسری)
از گرسنگی آب را کباب میکند.(ایلامی)
از گرسنگی آب میجوشاند و میخورد.(قشقایی)
از گل تمیزتر است و از آب پاکتر.(قشقایی)
از ماه پاکتر است و از آب زلالتر.(قشقایی)
از مسگری آب و پفش را یاد گرفته.(سبزواری)
از مشت آب سردی،دیگی نشیند از جوش.(صائب: 2151،تکمله)
از میان سطل آب میخورد.(سمنانی)
از ناخنش آب نمیریزد.(گنابادی)
از نیّت بد،آب در کوزه میخشکد.(هزارهای)
از دستپاچگی به آب چنگ میزند.(هزارهای)
از وقتی که ما خاشاک جمعکن شدهایم،گاوها در آب میرینند.(لری)
از هفت آب بگذرد پایش خیس نمیشود.(لکی)
از همان آب است اگر کوبی هزاران بار در هاون.(شکورزاده)
از یک چشمه نمیشود آب خورد.(رامسری)
از یک لیوان آب میخورند.(مازندرانی)
از یک مشت آب و خواب نشسته آدم سیر نمیشود.(سرخهای)
اسب سرکاری را کی آب میدهد؟(افغانی)
اسبش شاش کند،تو را آب میبرد.(گیلکی)
اسب هفتاد ساله را چون گاوان آب مده.(ترکمنی)
اسبی که در آب بخوابد کرّهاش هم در آب خواهد خوابید.(قشقایی)
اسبی که در آب بخوابد،نمیتواند کرّهی خود را نگهداری کند.(قشقایی)
استاد شاگرد را میترساند که چرم را آب ندهد امّا وقتی آب آن را برد چه اسّا و چه استاد؟(دزفولی)
استخری که آب ندارد اینهمه قورباغه میخواهد چه کار؟ (سهیلی)
اشتر اگر بمیرد یک زانو آب در شکمش است.(افغانی)
اشتر بد آب ته جاویهنصیبش میشود.(بافقی)
اشتر نبوده و آب کوزه.(اوزی)
اغنیای این زمان زر را به منعم میدهند
آب این بیدانشان (بیحاصلان) یکسر به دریا میرود.(کلیم،افغانی)
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است.(پوریای ولی،دهخدا،عوام،شکورزاده)
اگر آب باشی که را میبری، اگر آتش باشی که را میسوزانی؟ (بختیاری)
اگر آب برای من ندارد،نان که برای تو دارد.(شکورزاده،بهمنیاری)
اگر آب سربالایی بالا رفت،زن هم عاقل میشود.(لری)
اگر آب تلخ سرد نباشد،اگر زن زشت زرنگ نباشد،فایده ندارد.(بختیاری)
اگر آب تلخ سرد نباشد،و زن سیاه چابک نباشد و نان جو گرم نباشد،همه مایهی دلدرد هستند.(لری)
اگر آب جای نان را میگرفت،قورباغه زنجیر پاره میکرد.(شیرازی)
اگر آب خوب بود،قورباغه رستم میشد(زنجیر پاره میکرد).(کاشانی،شاهرودی)
اگر آب در جوی بماند،میگندد.(بختیاری)
اگر آب را بدزدی نمش بهجاست.(جیرفتی)
اگر آب روشنایی است به در خانهیخودتان بریزید.(آذری)
اگر آب قوّت داشت،قورباغه نهنگ میشد.(عوام)
اگر آب قوّت داشت قورباغهیخودش را نهنگ بار میآورد.(کوچه)
اگر آب ماست ببندد،فاحشه هم توبه میکند.(خوزستانی)
اگر آب میخوری کاسه را زمین بگذار و بیا.(حییّم)
اگر آب نمیآورد،کوزه را هم نمیشکند.(عوام،بختیاری،کوچه)
اگر آب نیرو میداد (خوب بود)،قورباغه زنجیر پاره میکرد.(شوشتری،شاهرودی)
اگر آب هم تو را ببرد باز هم از روی پل نامرد عبور نکن.(درگزی)
اگر آب هم در پوست تخم مرغ جمع کند،بی من نمیخورد.(زرقانی)
اگر آدم از چاهی آب نخورد مگر باید آنرا پر کند؟ (لری)
اگر آلودهشد گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا از او زنگ.(ویسو رامین: 225،دهخدا)
اگر آمدنی است با آب روان هم میآید،اگر رفتنی است از مقابل چشم هم میرود.(ترکمنی)
اگر از آب خوردنِ خر دشمن هم جلوگیری کنی غنیمتی است.(قشقایی)
اگر از ابر آب حیات ببارد،هرگز درخت عرعر میوه نمیدهد.(شکورزاده)
اگر از پی آب رود،چشمه خشک گردد.(کردی)
اگر از چشمهای آب خوردی،در آن سنگ مینداز.(کردی)
اگر از گرسنگی آب به دیوار کاهگلی بپاشم و بو کنم دست به طرف نامرد دراز نمیکنم.(فرهنگنامه)
اگر از گِل به کاله بگذارد،آب گرم رامسر او را درمان میکند.(مازندرانی)
اگر اشتر میل نوشیدن آب داشتهباشد سر خود را فرود میآورد.(افغانی)
اگر اوّلی آتش باشد،دوّمیباید آب باشد.(خرمشهری)
اگر با آب سیر شود نان نمیخورد.(افغانی)
اگربخواهیم دریا برویم یک کوزه آب باید همراه خود ببریم.(رامسری)
اگر بداند از آب سیر میخورد،نان نمیخورد.(کاشمری)
اگر بدت آمدهاست در آب بخواب.(سمنانی)
اگر بر آب روی خسی باشی و اگر بر هوا پری مگسی باشی،دل به دست آر تا کسی باشی.(خواجهعبداللهانصاری،شکورزاده،دهخدا،افغانی)
اگر بر آتشِ من آب ریخت،روغن شد.(کلیم: 241)
اگر برای من آب نداشتهباشد، (درنیاید،ندارد) برای توکه نان دارد.(شکورزاده،کوچه،دهخدا)
اگر برود به تپاله گاو چیدن،گاوها در آب میرینند.(سبزواری)
اگر برویم پشکل (سرگین) برچینیم،خر هم به آب میریند.(کاشانی)
اگر بکاریم چه از آب درمیآید؟ (آبادانی)
اگر بگویی آب سربالا میرود باور میکند.(گیلکی)
اگر به آب بود قورباغه شتری میشد.(کرمانی)
اگر به آب سیر شود نان نمیخورد.(افغانی)
اگر به او بگویی آب سربالا میرود، باور میکند.(رامسری)
اگر به جویی آب بیاید،امید است که بار دیگر بیاید.(آذری)
اگر به هفت آب رحمت بشویی،همان هست که هست.(هزارهای)
اگر بیکاری آب بریز و هاون بساب.(مازندرانی)
اگر بیکاری،آب تو جوغنبکوب.(شیرازی)
اگر بیکاری،آب در هاون کن و بکوب.(بختیاری،دماوندی)
اگر تا صد سال باران نبارد باز هم آب بیشتر از نان هست.(لری)
اگر تمام عالم را آب بگیرد تا شال خر علاف میدان گنج علی خان تر نشود نان ارزان نمیشود.(کرمانی)
اگر تو آب ضرر کنی من در این معامله روغن تاوان خواهم داد.(هزارهای)
اگر جهان را آب بگیرد مرغابی را تا زانو است.(افغانی)
اگرچه آب گُل پاک است و خوشبوی
نباشد تشنه را چون آب در جوی.(ویس و رامین: 268،دهخدا)
اگر چیزی به آب بزرگ میشد،حالا قورباغهها زنجیر پاره میکردند.(بختیاری)
اگر خر دشمن را نگذاری آب بخورد غنیمتی است.(فرهنگنامه)
اگر خشم و تندخویی وجودت را گرفته، آب سرد نزدیک است.(گیلکی)
اگر خواهی کنی رشد
بخور آب را مشت مشت(کف دست).(گیلکی)
اگر خواهی ماهی بگیری از آب مترس.(افغانی)
اگر خودت را به آب میاندازی لااقل به دریا بینداز نه به جوی.(بختیاری)
اگر در یک دست آتش میگیری،در دست دیگر آب داشته باش.(قشقایی)
اگر دماوند پلوی سرد شود،آب دریا آغوز،سیرشدنی نیست.(مازندرانی)
اگر دنیا را آب ببرد،شال خر رفسنجانی تر نمیشود.(رفسنجانی)
اگر دنیا را آب ببرد،فلانی را خواب میبرد.(بختیاری،عوام)
اگر دنیا را آب بردارد،مرغابی را تا بند پایش است.(شکورزاده،کوچه)
اگر دنیا را آب بگیرد،به قوزک پای ما نمیرسد.(آذری،قشقایی)
اگر دنیا را آب بگیرد،سگ باید با زبانش آب بخورد.(سیستانی،ابرکوهی)
اگر روی برف بشاشد آب نمیشود.(بافقی)
اگر زبان نبود آب لاوک چوبی او را میبرد.(مازندرانی)
اگر ز تو نیاید بویی،خیال کنند که کوهی
اگر ز تو بیاید بویی،خیال کنند که آب جویی.(شاهرودی)
اگر سر آب برویم خشک میشود.(بختیاری)
اگرسرچشمه رود،آب چشمه خشک میشود.(مازندرانی)
اگر سوراخ نبود که آب نمیداد.(آبادانی)
اگر سیری مستی آورد،شکم گرسنه از آب سیراب نمیشود.(ترکمنی)
اگر شانس انسان بخوابد آب بینیاش به چشمش میرود.(قشقایی)
اگر شانس میداشتم،آب آورم نمیگوزید.(لکی)
اگر شد آب آشم، نشد آب سرم.(آذری)
اگر شیطان نباشد،گرگ و میش از یکجا آب میخورند.(لکی)
اگر صد آب حیوان خورده باشی
چو عشقی در تو نبود مرده باشی.(دهخدا،شکورزاده)
اگر فیل بمیرد یک زانو آب در شکم آن است.(افغانی)
اگر قورباغه را به آب بزنند،دوباره میپرد.(خلخالی،اردبیلی)
اگر کاری نداری آب در هاون بکن و بکوب.(لری)
اگر کاسهیآب در دست داری بگذار و بیا.(عوام)
اگر کرت مرا آب بُرد،تو مبندش[یا جلوی آنرا نگیر].(بختیاری)
اگر کلگترا آب بردهاست برو بهدنبال سبدت بگرد.(لری)
اگر کوکو بشود به جنگل برود،اگر ماهی بشود به دریا برود،اگر آب بشود به زمین فرو برود او را میخواهم.(رامسری)
اگر گفت آب سرپایین میرود،بگو سربالا میرود.(دماوندی)
اگر گلّهاش بشاشد،تو را آب میبرد.(بختیاری)
اگر ما برویم پشکلچینی،خره به آب پشکل میاندازد.(کوچه)
اگر ما بِرویم تپاله جَمعکنی،گاوها به آب میرینند.(کوچه)
اگر ماهی میخواهی بایستی کونت را توی آب سرد بگذاری.(شوشتری،دزفولی)
اگر مروارید از دهان سگ بیفتد آنرا با آب بشویی مرواریدش تمیز و پاک است.(آمرهای)
اگر مفسد نباشد میش و گرگ با هم آب در یکجا میخورند.(لری)
اگر ملاّ حسنی باشد،ملاّ حسینی آب را در جوی میبندد.(گلبافی)
اگر میخواهی ماهی بگیری باید در آب سرد بنشینی.(بختیاری،ایلامی)
اگر میخواهی مست شوی برنجت را زیر کاه در آب کن و بعد آنرا روی بست بکار.(لری)
اگر همه عالم را باد گیرد چراغ مقبل کشته نشود و اگر همه جهان را آب گیرد داغ مدْبِر شسته نشود.(خواجهعبداللهانصاری،دهخدا)
اگر همه نون کورند،تو آب کوری.(خمین)
الاغ با سفارش آب نمیخورد.(بوشهری)
الاغش با پیغام آب میخورد.(خوانساری)
الاغ کولی را آب بده و دو پولت را بگیر.(بوشهری)
الاغی که به قیمت خیار خریدی به جوی آب پناه میبرد.(بختیاری)
الهی آب بدوَد،نان بدوَد،تو هم دنبالش.(شکورزاده)
الهی آقا آب خواهد.(شکورزاده،کوچه)
الهی عمرت به عمرآب برسد.(قمی)
امامحسین(ع) تا زندهبود آبش ندادند وقتی شهید شد آب بر مزارش بستند.(شکورزاده،کوچه)
آب به دهان و تف به کونش خشک شده.(شکورزاده،نامهیداستان)
امسال دیگر چاهتان پر آب است.(یزدی)
انسان چارپا نیست که چشمش فقط پی آب و علف باشد.(شکورزاده،کوچه)
انشاءالله آب بدود و نان بدود تو دنبالش بِدَوی.(قمی)
انشاءالله در عروسیات خودم با سبد برایت آب بکشم.(شکورزاده)
انگار آب کلاغ سیاه را خورده.(سنگسری)
انگار برروی آتش آب ریخت.(گیلکی)
انگار تا قهر کردی آب سربالا میرود.(لری)
انگار توی لاک(لاوک ظرف چوبی)آب ریخته باشی.(رامسری)
انگار داره باباشو آب میده.(تهرانی)
انگار روی آب است.(گیلکی)
انگار روی آب گرفتندش.(زرقانی)
انگار روی آتش آب ریختند.(آذری)
انگار روی سیکا (مرغابی)آب بریزی.(رامسری)
انگار کبریت آب زدهاست.(رامسری)
انگار ماهی کولی آب تلخ خوردهباشد.(رامسری)
انگار میان آب حوض بادی ول کنی.(گیلکی)
انگار یک تشت آب سرد ریختند سرم.(کوچه)
انگور به انگور نگاه میکند آب میریزد.(لری)
انگور خوش است و آب انگور خوش است
گوزیدن مرده تا لب گور خوش است.(دامغانی)
او آب گذران است و من ریگ ته جوی.(فرهنگنامه)
او بشاشد،آب تو را میبرد.(گیلکی)
او را با آب زمزم بشویی باز همانی است که بود.(مازندرانی)
او را رفیق خواستم،نارفیق از آب درآمد.(خوزستانی)
اوّل آب خزینه را داغ کن بعد بوق را بدم.(آذری)
اوّل برو گوساله را آب بده.(کوچه)
اوّل عمق آب را بپرس بعد تویش شنا کن.(شکورزاده،کوچه)
اوّل گدار (معبر)آب را مشخص کن،بعد عبور کن.(قشقایی)
او هم آب دهان تو را خوردهاست.(هزارهای)
اهل دنیا اهل دین نبود؛ ازیرا راست نیست
هم سکندر بودن هم آب حیوان داشتن.(سنایی؛ دیوان: 465،فرهنگنامه،دهخدا)
ای آب عزیز (روان)مرا به هرکجا میبری،ببر،به خانه نبر.(مازندرانی،گیلکی)
ای الاغ من،حالا آب نخور ببینم تو سقط جنین میکنی یا من؟ (قشقایی)
ای خدا،آقا آب بخواهد.(کوچه)
ای خدا کاش خانم آب میخواست.(گرمهای)
ای دندانهای استخوان شکن من،آب هم آمد و از سر شما گذشت.(قشقایی)
ای سلیم آب ز سر چشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن جوی.(سعدی؛ گلستان: 171،دهخدا)
ای کاش جایی بروی که آب رفت و علف نرویید.(لری)
این آب از این جو[یا رودخانه] نمیگذرد.(مازندرانی،گیلکی)
این آب این آسیاب را نمیچرخاند.(مازندرانی)
این آب این آسیاب را میگرداند.(رامسری)
این آب را این آبدنگ باید.(مازندرانی)
این آب را،این بند میباید.(مازندرانی)
این آب را خوردم کرمکی شدم.(فرهنگنامه)
این آب ز فرق بر گذشتهست.(انوری،دیوان س/491)
این تشرها را به آب جوی بزن.(شکورزاده،عوام)
اینجا آب سفت(غلیظ)میکنی؟ (گیلکی)
اینجا بهای آب قاشقی یک چشم است.(آذری)
اینجا حسینکُرد از آب گذشته.(آذری)
اینجا هر قاشق آب یک کوزه آب است.(آذری)
این خمیر خیلی آب میبرد.(اشتهاردی،کردی)
این شکم را داری،آب عدس نخور.(لری)
اینقدر آب دارد که بقه (قورباغه)تویش تیمم میکند.(افغانی)
این قدر آش و آب قاطی نکن.(خوانساری)
اینقدر از تو میترسم که کون از آب چاییده.(تهرانی)
این کاردها آب بر مسکه.(کره)تراش است.(بیرجندی)
اینکه از آب روشنتر است.(سمنانی)
این هم آب زیرکاهِ.(هراتی)
این هم برای من آب بیار.(بازار برو)نمیشود.(گیلکی)
این هم روی گاوهای آب برده.(بختیاری)
با آب حمّام دوست(مهمان) میگیرد.(شکورزاده،دهخدا،تهرانی)
با آب دهانش میچسباند.(خوانساری)
با آب دهان محکم چسباندن هنر است.(سمنانی)
با آب ریختن به چاه،آب درنمیآید.(اهری)
با آب ریختن به چشمه،چشمه نخواهد شد خود باید به جوش در بیاید.(ابهری)
با آب مردهشورخانه غسلش دادهاند.(تهرانی)
با آب مردهشوی خانه دست و رویش را شسته.(خرّمی)
با آب نمیشود کلاغ سیاه را سفید کرد.(همدانی)
با بسمالله گفتن آب رنگ نمیگیرد.(تاجیکی)
با چُس میخواهد آب را گرم کند.(شوشتری،کاشانی،زرقانی،شهربابکی)
باد چیست که به آب قلیان میگوید تو بدبویی؟ (گیلکی)
بادیهیخالی روی آب میگردد.(کاشانی)
بار الها کم مگردان چار چیز از این اتاق
نان گرم و آب سرد و چایی و قلیانِ چاق.(شکورزاده)
باران به زمین جان و به کشت و کار،آب روان میدهد.(تاجیکی)
بازار هرج و مرج آب و گُه گاو است.(گیلکی)
باز هم دسته گل به آب داد.(رامسری)
باز هم یک چال برنج خود را آب دنگ (پادنگ)میزنی که؟ (گیلکی)
با سر از چشمه آب مخور،شب مرو پشت بام.(کرمانجی)
با سرما و آتش و آب پهلوانی نیامده.(کرمانجی)
با شبنم نمیشود استخری را پر از آب کرد.(اوزی)
باش تا آب زلال شود.(دزفولی)
بالا بالا آب میخورد.(زرقانی)
بالایش مهر را ندیده و پایینش آب را.(خوانساری)
بالایه آب برد،پایین را سیل.(تاجیکی)
با مردم دانا از در حیله درآمدن،آب در هاون کوبیدن است.(افغانی)
با مردن یک میراب شهر بیآب نمیماند.(تهرانی)
با مشک خالی آب میپاشد.(کرمانی،سیرجانی)
با ملایم طینتان گستاخی از حد مگذران
مرگ میآورد به سر وقتی که آب از سر گذشت.(افغانی)
با نادان به آب نزن.(قشقایی)
با نادان تواضع کردن آب به حنظلدادن است.(دهخدا،شکورزاده،کوچه)
با همهکس همچو آب آمیخته.(سنایی؛ دیوان: 1007)
باید آب باشد تا آسیاب بسازی.(مازندرانی)
باید با آب طلا (زر)نوشتهشود.(آذری،کردی)
باید بر سر آب بگذاری و از پایین هم بخوری.(قشقایی)
با یک بیل زمینهای زیادی آب میخورد.(دزفولی)
با یک قاشق آب به شنا میافتد.(کردی کرمانشاهی)
با یک کف آب خوردن و با نان طلبیده شکم سیر نخواهد شد.(هزارهای)
با یک ملاقه آب قورت داده میشود.(هزارهای)
بباید ساخت با آب و دانهی خویش.(شکورزاده)
بباید ساخت با نان و آب و کاسهی خویش.(شکورزاده)
بچقاریش یک من آب زرد از کونش میآید.(گلبافی)
بچّهاردک فرزند آب است.(مازندرانی)
بچّه با آب دهان و بینی خودش بزرگ میشود.(بختیاری،کردی)
بچّه به طایفهاش میرود و قطرههای آب به جوی کوچک.(گچسارانی)
بچّهها بروید که برویم،آب کابل،اکنون گندیدهاست.(هزارهای)
بچّهی بط اگرچه باشد خُرد
آب دریاش کی تواند بُرد؟(سنایی؛ حدیقه: 154،فرهنگنامه)
بچّهی بط اگرچه دینه بود
آب دریاش تا به سینه بود.(سنایی؛ حدیقه: 154،فرهنگنامه،نامهیداستان)
بچّهی ته تغاری تخم شیطان از آب درمیآید.(شکورزاده)
بخت چون باشد چراغ از آب روشن میشود.(صائب: 1327،تکمله)
بخت که برگشت،آب دماغ به چشم میچکد.(آذری)
بختم را بر سر تخممرغها گذاشتم،همه خروس از آب درآمدند.(خوزستانی)
بخشنده آب است که هرچه بیاید تر کند.(خزینه،افغانی)
بداقبال اگر به تپاله جمع کنی هم برود،گاو تپالهاش را توی آب میاندازد.(تهرانی)
بد،بد را پیدا میکند،آب چاله را.(قشقایی،آذری)
بدت آمد،آب سرد بخور.(آذری)
بدهکار را که رو بدهی،بستانکار از آب در میآید (میشود).(کوچه)
بذر برنج در آب ریخته.(آملی)
بر آب روان خانه نبایست بنا کرد.(صائب: 2098،امثالموزون،شکورزاده)
برای او چه آب بیاوری،چه کوزهاش را بشکنی.(نامهیداستان)
برای جواد چه آب بیاوری،چه کوزه را بشکنی.(آبادهای)
برای خاطر یک گل صد خار باید آب بخورد.(خراسانی)
برای خودش آب نمیتواند درست کند،برای دیگران پلو سرکج درست میکند.(هزارهای)
برای ده شاهی،آب در سوراخ مورچه میکند.(نایینی)
برای سر ما آب گرم میکنی؟(سنگسری)
برای فلانی چه آب بیاوری،چه سبو بشکنی.(یزدی)
برای ما آب تپاله گرفته.(گیلکی)
برای من آب ندارد برای تو هم نان ندارد؟(دهخدا)
برای من آب ندارد (نداشتهباشد)،برای تو نان که دارد.(شکورزاده،کوچه،عوام)
برای نخود،حوضی آب خورد.(تاجیکی)
بر پشت مرغابی آب میریزد.(مازندرانی)
بر جای سوخته آب نمیپاشند.(آذری)
بر چهرهی نوعروس گل ابر بهار
آب از لب ولوچهاش سرازیر شده.(فرهنگنامه)
بر زمین فشار بیاور که خربزه آب است.(لری)
برف آب شد،سنده روی آب افتادهاست.(سمنانی)
برف که آب میشود گُه سگ به دشت میافتد.(گیلکی)
برف گوَنکوه هر اندازه هم آب شده باشد،باز هم یک وعده برف خوراکی دارد.(رامسری)
برفها آب بشود گُه تو آشکار میشود.(رامسری)
برقص برقص،آب خمیرت میدهم.(جیرفتی)
برگ گل با آن لطافت آب از گل میخورد.(بهمنیاری،شکورزاده،کوچه)
بر لب آب حیات،تشنگیم کُشت.(صبوحی،حییّم)
برنج را تو آب کن،سفره را پهن کن،مهمان را خبر کن.(کوچه)
برو این پوفاب(پُفاب)ها را به آب دوغ بزن.(عوام)
برو دهانت را آب بِکِش.(عوام)
برو عقلت را آب بِکِش.(عوام،کوچه)
برو فکر نان کن که خربزه آب است.(عوام،شکورزاده)
برّهی اکبیری روزی قوچِ شاخ کج از آب درمیآید.(آذری)
برهنه از آب چه واهمه دارد؟(ساوهای)
برهنه از آب گود نمیترسد.(مازندرانی)
برهنه از آب نمیترسد.(ترکمنی)
بز آبلهرو از سرچشمه آب میخورد.(مراغهای)
بز بیشاخی گم شد،گوساله بیشاخی را آب بُرد،بد از بدتر را خدا میداند.(بختیاری)
بز خیس،از آب نمیترسد.(ترکمنی)
بز را آب بر دست دمش هنوز بلند است.(افغانی)
بزرگ آب بریزد،کوچک پایش سُر میخورد(یاد میگیرد).(کردی،کرمانشاهی)
بزرگ یک دمش[یا دهنش] آب است یک دمش[یا دهنش] آتش.(دهخدا،بهمنیاری)
بزغاله کور است و آب شور.(شوشتری)
بزک بزک نمیر که آب از کرمان برسد.(افغانی)
بز که بد آبی کند،از ته جوی آب میخورد.(نهبندانی)
بز گر،از دهانهی کاریز آب میخورد.(بیرجندی)
بز گر از سرچشمه آب میخورد.(بهمنیاری،شکورزاده،تهرانی،کرجی،دهخدا،مازندرانی،عوام،آذری،تالشی)
بزها و گوسفندانش بالاتر شاش کنند،پایینتر ما را آب میبرد.(گیلکی)
بزی که بدآبی کند،گندآب میخورد.(الیکایی)
بزی که خیس شد،از آب نمیترسد.(گنبد کاووسی)
بسکه نشستم آفتاب،آب از زیرم راه افتاد
بسکه نشستم سایه نه کیر دارم نه خایه.(تهرانی)
بط را چه اگر جمله جهان غرق در آب است؟(امثالموزون)
بعد از آب خوردن،شُکر کردن لازم است.(افغانی)
بعد از سر من جهان را آب بگیرد.(گلبافی)
بَقه به درون چاه،آسمان را به اندازهیآب چاه میبیند.(افغانی)
بگذار آب حوضش کمی پایین بره.(تهرانی)
بگرد و واگرد و آب به شتهبده.(اوزی)
بگوید آب، باید لیوان آب دهانش باشد.(آملی)
بگیر آب دهانت راه افتاد.(گیلکی)
بلدرچین کجا میخواهد برود که از باقرآباد.(جمالآباد،محمود آباد)بهتر باشد،چون آب و دانهاش در کنارش است.(ساوهای،آذری)
بند را آب بدی،بندت را آب میدم.(تهرانی)
بندِ ریگی را آب برده.(افغانی)
بند شب را آب میبرد.(افغانی)
بود قطرهیآب توفان مور.(امیرخسرو دهلوی،امثالموزون،دهخدا،شکورزاده)
بوسه ز ابروی عرقناک تو کردم گفتی
هرکه آب از دم شمشیر خورد نوشش باد.(افغانی)
بوی آب میگیرد.(اصفهانی)
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن بِه کز وزغ زنهار خواهی.(نظامی؛ خسرو و شیرین: 347،دهخدا)
به آب بزن تا تو را ببرد،امّا به پل نامرد نزن.(کردی)
به آب بشاش ماهی را کور کن.(سمنانی)
به آب تکّیه نکن،از کافر قوّت نگیر.(ترکمنی)
به آب خنجر و شمشیر نتوان کشت آتش را.(بیدل: 120،امثالموزون)
به آب دهان میان فرج میماند.(گیلکی)
به آب راکد رودخانهیلنگرود میماند،نه پایین میرود نه بالا.(گیلکی)
به آب رودخانه گفتند: «چرا شر و شر(اینهمه سر و صدا)میکنی؟» گفت: «جایم(زیر پایم)ناهموار است.» (بختیاری)
به آب زمزم غسل جنابت نشاید کردن.(تاریخالوزرا: 89،تکمله)
به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه.(حافظ: 372،نامهیداستان،دهخدا،کوچه)
به آب زندگانی آسیای ما نمیگردد.(صائب: 1399،تکمله)
به آب زیپو میماند.(گیلکی)
به آب فوت میکند،بعد آنرا میخورد.(قشقایی)
به آب گفتند: «چرا همیشه صدایت میآید؟» گفت: «همنشینم سنگ است.» (بروجردی)
به آب میبرد و تشنه باز میآرد.(صائب: 2417،امثالموزون)
به آب نارسیده موزه از پا میکشد(مکن،مکش).(هبلهرودی،دهخدا،شکورزاده)
به آب و پرده بنشین.(هزارهای)
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟(حافظ: 3،شکورزاده)
به آش دیگری آب سرد نیامیز.(آذری)
به آش گرمم (گرمت)،آب سرد قاطی نکن (میکنم).(آذری)
به آنطرف آب رفتی [یا از رود گذشتی] چوبدست را به آب نده [یا در آب میفکن].(گیلکی)
به اردک میماند،زیر آب میرود و بیرون میآید،خشک است.(گیلکی)
به اردک میماند،هیچ آب به خودش نمیگیرد.(گیلکی)
به استاد گفتند: «آب داری؟» گفت: «شیب دارم.» (بیرجندی)
به امام آب نمیدهد.(سوادکوهی)
به انبار کاهَش آب بستی.(اشتهاردی)
به اندازهی آب روی بنک تو را دوست دارم.(بختیاری)
به اندازهیگوساله هم نیست که خودش چشمه میرود و آب میخورد.(هزارهای)
بهانهی بچّه جا ترکن آب هندوانه است.(شکورزاده)
به برف بشاشد آب نمیشود.(دهخدا،عوام)
به بوی شالی کرمک آب خورده.(افغانی)
به بهانهیآب دادن به سیر،به پیاز آب میدهد.(بهبهانی)
به بهانهیبوتهیبرنج،زراهم آب میخورد.(رامسری،آملی،رودسری)
به بید گفتند: «آب رود میخواهد بیاید.» گفت: «من هم ایستادهام به لرزیدن.» (لری)
به پشت دستش بزنی از کف دستش آب نمیچکد.(سنگسری)
به پشتیبانی برنج،علف هرز هم آب میخورد.(مازندرانی)
به پشتی برنج،گاورس هم آب میخورد.(فیروزکوهی)
به تاریکی درون آب حیات است.(شیخ محمود شبستری،امثالموزون،شکورزاده)
به تعریف احتیاجی نیست آب زندگانی را.(رضای مشهدی،تکمله)
به تنبل گفتند: «کار کن.» گفت: «سوزنم بدهید چاه بکنم،غربالم بدهید آب بکشم.» (نجفآبادی)
به تنکیآب میرود و کلفتی نان.(لری)
به تو بگویند برو برای مریض آب بیاور.(تالشی)
بهجای آب شیرین، چشمهیشور است.(لارستانی)
به جوی آب میروی؟ سنگ مرا هم بردار ببر.(سمنانی)
به جویی که آب آمد،امید است باز هم بیاید.(آذری)
به جویی که آب باز رفته باز نمیگردد[یا نمیرود].(افغانی،تاجیکی)
به جویی که آب نرفته باشد،آب میبرد.(رامسری)
به چوب توسکا میماند،فقط برای چاه آب خوب است.(گیلکی)
به حساب شالی،ورمز.(علف هرز)هم آب میخورد.(مازندرانی)
به خاطر یک بوتهی گل به هزار بوتهی علف هرز و تلخ آب میدهند تا آب به بوتهی گل برسد.(آذری)
به خاطر یک بوتهیگل صد بوتهی خار (گندمک)آب میخورد.(افغانی،لری)
به خاطر یک خوشهیگندم،صد مُلور آب میخورند.(کردی)
به خاطر یک گُل،صد تا خار آب میخورد.(کوچه)
به خانهای که پر آب است خواب دشوار است.(بیدل: 278،امثالموزون)
به خر گفتند: «تورا عروسی دعوت کردند،گفت: «یا میخواهند آب بکشند یا هیزم بارم کنند.» (مازندرانی)
به خر گفتند: «فردا عید است.» گفت: «به حال من فرقی ندارد،یا میخواهند بروم به آب یا به هیزم.» (لری)
به خوابِ تشنه لبان دائم آب میآید.(یحیی کاشانی،شکورزاده)
به خیالش آب گل گندم را دارد کار میکند.(لنجانی)
به دامنش آب بیفتد،خود را بالا میکشد.(رامسری)
به درخت خرما خبر دادند آب آمد،خرما گفت صاحب بیاید نه آب.(بندرعبّاسی)
به درد آب شوری نمیخورد.(ایلامی)
به دهان پرتی آب میشود.(افغانی)
به رودخانه برود،کونش آب میدزدد.(آذری)
به رودخانهیبیآب هم تور بکشد،ماهی میگیرد.(رامسری)
به زمین بلند هیچگاه آب سوار نمیشود.(سمنانی)
به زیر کاه آب جاری میکند.(آذری)
به سگ ایلیاتی میماند،دلش را به آب پنیر خوش کردهاست.(شکورزاده،بهمنیاری)
به شتر در پیاله آب نمیدهند.(آذری)
به شتر گفتند: «برقص.» پنبه زار را از آب انداخت.(شهربابکی)
به شیراز کون یکی گذاشتند،رفت آب رکناباد را بست.(بختیاری)
به صد آب زده پایش خیس نگشته.(کردی)
به تاس دیوانه آب ریخته.(گیلکی)
به طفیل شالی،ورمزآب میخورد.(آملی)
به فدای نعرههای آب تالار،که صدا میزند برادرش را.(مازندرانی)
به فیل با ملاقه آب میخوراند.(گیلکی)
به قدرآب روی خرما دوستت دارم.(بختیاری)
به کاسهات تف نکن که خودت آب نوشی.(تاجیکی)
به کاسه کم نتوان کرد آب دریا را.(شوقی ساوجی،تکمله)
به کچل گفتند: «کلاهت را آب برد.» گفت: «بگذار ببرد،برای سرم گشاد بود.» (شکورزاده)
به کوزه فقاع.(آب جو)تپانیدهاست.(بهارعجم)
به گال خود آب نارنج زدی؟ (گیلکی)
به گاو دم بریده گفتند: «نه کیز(کیلو)برنج در آب کردهایم.» گفت: «من که برنمیخیزم ده کیز در آب کنید.» (لری)
به گذرگاه آب نرسیده،تنبانش را درمیآورد.(کردی)
به گوشت،گوشت گفتن آب گوشت درست نمیشود.(کردی)
به گیتی ز آب و آتش چیرهتر نیست.(دهخدا)
به ماهی اسپلهیآب گلآلود میماند.(گیلکی)
به ماهی گفتند: «چرا حرف نمیزنی؟» گفت: «دهانم پرآب است.» (شکورزاده)
به ماهیگفتند: «چرا گپ نمیزنی؟» گفت: «دهانم پر آب است.» (افغانی)
به هر آب جاری،ارس نمیگویند.(آذری)
به هر دیار که رفتم،به هرکجا که رسیدم
به آب دیده نوشتم که یار،جای تو خالی.(کوچه)
به هفتاد آب زده،مچ پایش هم خیس نشده.(پاپی)
به هفتاد آب شسته نمیشود(میشویند).(تاریخالوزرا: 141،بهمنیاری،تکمله)
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سفید.(نظامی؛ شرفنامه: 151،شکورزاده،عوام)
به یخ آب ترشی میگیرد.(هبلهرودی)
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا.(سنایی؛ دیوان: 57،دهخدا،شکورزاده)
بیابانت را که تر کردی،آب را پایین کن بیاید.(شهرضایی)
بیا تا آب در سماور کهنه بریزیم.(آملی)
بیافسار، آب خورده.(نامهی داستان)
بیبی حلیمه از آب میآد،میره به هیمه.(شهر بابکی)
بیچاره اگر بیچاره است برای هیزم و آب نباید محتاج باشد.(قشقایی)
بیخرد آب کرد پاسخ نان.(سنایی؛ حدیقه: 550،امثالموزون)
بیشلوار از آب نمیترسد.(گیلکی)
بیضهاش نُه مَن آب برداشت.(بختیاری)
بیطالع کشت کند آب نیاید
باطالع کشته و ناکشته برابر.(تاجیکی)
بیگدار به آب نزن،بیاسلحه به سوار.(لری)
بیل نداری گل صحرا مخار
آب نیابی جو دهقان مکار.(نظامی؛ مخزنالاسرار: 87،فرهنگنامه)
بیم سفتن نیست چون دُر قطرههای آب را.(غنی،امثالموزون)
بیمعبر به آب میزند.(کردی)
بینان توان زیست و بیآب نتوان.(خزینه)
پاتیلی که در آن سهم ندارم رهایش کن تا آب رود آنرا ببرد.(لری)
پا را در آب حرکت نده و آب را گلآلود نکن.(دوانی)
پاره سنگ خارا آب کردهای؟(تاجیکی)
پای افزار خود را بیهوده به آب مزن.(قشقایی)
پای درخت گردو را زودتر از زالزالک آب میدهند.(تهرانی)
پایهی عمر گرانمایه بر آب است بر آب.(فروغی بسطامی)
پتهاش به آب دریا(هند)میخورد.(عوام)
پتهاش(پتهام) روی آب افتاد.(لکی،اصفهانی)
پتهاش را رو آب ریخت.(شیرازی)
پدر مردن میراث است،آب دیده ضایع مکن.(افغانی)
پس از ما گو جهان را آب گیرد.(دهخدا،بهمنیاری،حییم)
پس از من گو جهان را آب گیرد(بگیرد).(شکورزاده،کرمانی،عوام)
پسر ریگ ته جوی است و دختر آب گُدار.(فریدونی)
پشت اردک هرچه آب بریزی بند نمیشود.(مازندرانی)
پشهها دور سرش،به خیالش لشکرش،
شاخ بز پر قدش،به خیالش خنجرش،
مشک آب دور قدش،
به خیالش هست شالش.(لری)
پل او [یا پُلش،پُلمان)آن سر آب است.(دهخدا،تهرانی،نامهیداستان،کردی)
پلوی شب عید و آب در زمستان مزّهی دیگری دارد.(فرهنگنامه)
پنجاه دِرَم آب گرم میکند.(فرهنگنامه)
پنداری آب پنج و شش میخورد.(بیرجندی)
پوزی که مشت بغل چانهاش نباشد،آب از کینومیخورد.(بختیاری)
پول آب از آب است.(افغانی)
پولِ آب در آب میرود و از شیر در شیر.(افغانی)
پول را اگر روی سنگ بگذاری، سنگ آب میشود.(دزفولی)
پول را روی سنگ بگذاری،آب [یا ذوب] میشود.(بختیاری،لری)
پول(شیربهای) دختر،آب برف.(ترکمنی)
پول شیر به شیر میرود،پول آب به آب.(هزارهای)
پیر،آفتاب لَب بام است و آب ته جام.(کرجی)
پیرزن که طبع خود را میداند،از خوردن آب هندوانه پرهیز میکند.(تایبادی)
پیسهیآب در آب میرود و پیسهی شیر در شیر.(افغانی)
پیش از آب پاتاوه وا مَکَنْ(میکند).(شکورزاده،بهمنیاری،جیرفتی)
پیش از آب موزه مکش(کشید).(شکورزاده،شاهد)
پیش از آنکه نان در گلوی تو ببندد،فکر آب کن.(بیرجندی)
پیش پای مهمان یک قطره آب میشوند.(کردی)
پیشش آب دست گرفته نمیتواند.(هزارهای)
پیش مورچه چند قطره آب سیل است.(خرّمی)
تا آب به مال نزدیک شود،مشکها خشک میشود.(لری)
تا آب تو این سوراخ بریزی عقرب درمیآید.(تهرانی)
تا آب دهان خشک نشده برگرد.(سرخهای)
تا آب زیرش نرود،از جایش بلند نمیشود.(تهرانی)
تا آب کم است،بایستی از گدار گذشت.(الشتری)
تا آب کم است، بزن برو.(لری)
تا آب گِلآلود است،باید ماهی گرفت.(شکورزاده،بهمنیاری)
تا آب گل آلود نشود،ماهی گیر نمیآید.(حییّم،عوام)
تا آب نباشد،علف نمیروید.(لری)
تا آب هست کوزه را پر کن.(اصفهانی)
تا این آب میرود،من نیز نان میخورم (خواهم خورد).(دهخدا،فرهنگنامه)
تا این آب میرود نانی تر میکند.(کرمانی)
تا ببینی از آب چه دربیاید؟(تهرانی)
تا بداند که چاه چند سر آب دارد؟(بختیاری)
تا بند آب نبستی،آب رها مکن.(کرمانجی)
تا به آب خود را نیندازی [یا به آب نزنی] آب باز نمیشوی.(افغانی)
تا به آب نزنی شناگر نمیشوی(نشوی).(دهخدا،عوام،حییم،شکورزاده،کوچه)
تا تر است به آب دهان(تف)،خشک که شد به آب رودخانه.(بختیاری)
تا تو بیایی، آب به آبدان رفته و کاه به کاهدان.(لری)
تا ثابت کنی که ساقی نیستی،صد دلو آب روی دوشت خالی کردهاند.(لری)
تا چشمش به آب روغن میافتد،درد زایمانش میگیرد.(سیرجانی)
تا چوب به دُهُل نخورَد،مرده روی آب نیاید(نمیآید،نیفتد).(شکورزاده،کوچه،عوام،بختیاری)
تا چون از آب برآید.(هبلهرودی،مثمر)
تا چه از آب بیرون(بر) آید؟(تکمله،عوام،دهخدا)
تا حرف میزنی،آب در کُس گربه میاندازد.(سبزواری)
تا حوله را فشار ندهی،آب به خود نمیگیرد.(لری)
تا خوردی آب انگور(مشروب) را،ریختی آب رویت را.(آذری)
تا دلو صاف نشود،آب بالا نمیآید.(بختیاری)
تا رفتم تپاله جمع کنم،گاوها در آب ریدند.(سمنانی)
تا رنگ دارد آب میبندد (توش میکند).(تهرانی،عوام)
تا رنگ داشته،آب درش کردهاند.(نامهیداستان)
تا روی سر تو باران ببارد،روی سر ما نیز آب چک مینماید.(کرمانجی)
تا ریشهاش را به آب نرساند ول نمیکند.(سمنانی)
تا ریشه در آب است امید ثمری هست.(عرفی: 216،شکورزاده،دهخدا،بهمنیاری،تاجیکی،افغانی،تهرانی،شیرازی،سیرجانی،کوچه،سمنانی،امثالموزون)
تاسی آب بخور و سالی وفا کن.(بلوچی)
تا ظرف خود را آبگیری نکند،آب را هرز نمیکند.(عوام)
تا عاقل به جستوجوی پل میگردید،دیوانه پابرهنه از آب گذشت.(نامهیداستان)
تا عاقل راهی پیدا کند،دیوانه از آب رد شده.(سنقری)
تا عاقل رفت پل را بیابد،دیوانه از آب گذشت.(عوام)
تا عاقل فکر میکند،دیوانه از آب میگذرد.(بهمنیاری)
تا فکر آب نکردی درخت نکار.(کرمانجی)
تاقی را آب برد،خوب شد که به سرم تنگ بود.(تاجیکی)
تاقینترا آب برده،بگو به ارواح پدرم.(افغانی)
تا کاسهیآب نشکند، آب از آن نمیچکد.(کوچه،تهرانی)
تا گوساله گاو شود،دلِ صاحبش (ننهاش،مادرش) آب (کباب) شود.(کوچه،دهخدا،عوام،شکورزاده،بهمنیاری،دامغانی،بیرجندی،بختیاری،تهرانی،نیشابوری)
تا گوساله گاو شود،دل جگرها آب شود.(تاجیکی)
تا ماستش سفیدی داشتهباشد،در آن آب میکند.(فرهنگنامه)
تأمل کن،تأمل کن،تأمل کن
که آب بیتأمل بشکند پل.(هزارهای)
تا مهمان آب خواست از عاقبتش نترس.(لری)
تا میخواست که آب روی تریدم بیاید،خشک شد.(بختیاری)
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را.(صائب: 413)
تا هوشیار پل بسازد،دیوانه به آب میزند.(بیرجندی)
تا یک سر چوب تو آتش نباشد،از آن سرش آب میچکد.(تهرانی،کوچه)
تختهاش روی آب افتاده.(نامهی داستان)
تخم بیآب حاصلش آه است.(شکورزاده،بهمنیاری)
تخمهای بلبل همه بلبل از آب درنمیآیند.(سوادکوهی)
تُرک و حدیث دوستی، قصّهی آب وآتش است.(بهمنیاری،شکورزاده،امثالموزون،کوچه،عوام)
تَرکه برایت در آب انداختهاند.(سمنانی)
تر و خشکی آن در حد آب دهان است.(بویراحمدی)
تسبیح آب میکشد.(مازندرانی،دامغانی،سرخهای)
تشت وآب خواه.(دهخدا)
تشنگی آب شور ننشاند.(سنایی؛ حدیقه: 369،فرهنگنامه)
تشنگی ننشاند ارچه آب را مانَد سراب.(ابنیمین: 19،امثالموزون،دهخدا)
تشنه،آب به خواب میبیند.(کردی،هزارهای،تکمله،افغانی)
تشنه آب در خواب بیند،برهنه کرباس.(سبزواری)
تشنه آب و خواجه زر،سگ استخوان بیند به خواب.(صائب: 435،تکمله)
تشنه آب و گشنه نان خواب میبیند.(تاجیکی)
تشنه بمیر و از زمانه آب طلب مکن.(سلیم: 41)
تشنه در خواب آب میبیند.(صائب: 1892و1631،امثالموزون،دهخدا،شکورزاده،عوام،هبلهرودی،تکمله،افغانی)
تشنه در خواب به جز آب نبیند هرگز.(تاریخ نگارستان: 328،تکمله)
تشنه را آب بهتر که گلاب.(تاریخالوزرا: 58،تکمله)
تشنه را آب دهان سیر نسازد هرگز.(میرعبدالرحمن قمی،شکورزاده)
تشنه را آب محال است که از یاد رود.(کلیم کاشانی: 427،تکمله،دهخدا،شکورزاده،امثالموزون،حییم)
تشنه را آتش یاقوت به از آب بقاست.(علی،امثالموزون)
تشنه میگوید که یا رب آب کو؟
آب گوید تشنهی بیتاب کو؟(بهمنیاری)
در اصل: تشنه مینالد که کو آب گوار
آب هم نالد که کو آن آب خوار.(مولوی؛ مثنوی: 2/251)
تعارف آب حمّامی خرجی ندارد.(بهمنیاری،شکورزاده)
تعارف آب حمّامی میکند(است).(دهخدا،کرمانی)
تعارفش با آب حمّام است.(عوام)
تفاوت است ز آب حیات تا غسلین.(بدرجاجرمی،دهخدا)
تفاوت کند هرگز آب زلال
گرش کوزه زین بود یا سفال.(سعدی؛ بوستان: 120،نامهیداستان)
تلخه در سایهیگندم آب میخورد.(شکورزاده،کوچه،دهخدا،عوام)
تمام دنیا را آب بگیرد،کف پایمان را آب نمیگیرد.(کاشانی)
تنبل به آب نرفت (نمیرفت)،وقتی که رفت (میرفت) خُمره برد (میبرد).(کوچه،شکورزاده،آذری)
تن بیدرد دل جز آب و گل نیست.(جامی،دهخدا)
تندی سرکه تا آنجاست که آب نبیند.(رامسری)
تو آب از چاه درآور،من میخورم.(مازندرانی)
تو آب زیرکاهی و من کاهِ زیر آب.(خاقانی؛ دیوان: 554)
تو از آب حمّام تعارف به جا میآوری.(اشتهاردی)
تواضع آب حمّام است [یا میکند].(هبلهرودی،مثمر)
توان آب آوردن نداشتی،راه آب را هم نجس کردی.(آذری)
تو بزنی آب درمیآید،من بزنم خون درمیآید؟ (آذری)
تو به پنبه آب میزنی،من هم از سنگ کم میکنم.(رامسری)
توت آب برده،ارزش ندارد.(نهبندانی)
توت تیشکانآب پشکان.(افغانی)
تو حسن آب گرمکن نیستی.(گچسارانی)
تو خبر نداری،چاله چند سرآب دارد.(لنجانی)
تو دلش قند آب میکند.(تهرانی)
تو را به آب میبرم (برد)و تشنه میآرم( آورد).(افغانی،خزینه،مثمر،هبلهرودی)
تو را خواب بُرد و مرا آب بُرد.(فیضی: 306)
تو قدر آب چه دانی که بر کنار فراتی.(سعدی؛ کلیات: 562،حییّم،دهخدا،بهمنیاری،شکورزاده،عوام،افغانی)
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی.(سعدی؛ کلیات: 562،امثالموزون،دهخدا،شکورزاده،هزارهای)
تو که حال خودت را میدانی،چرا آب کلّه پاچه میخوری؟ (قشقایی)
تو که دست آب نداری، بالای درخت گردو میروی چه کنی؟(بهمنیاری)
تو که کونش نداری،آب عدس چرا میخوری؟(لکی)
تو لنگ،من چلاق،اسب را باید چه کسی آب بدهد؟(گیلکی)
تو میزنی آب درمیآید،ما میزنیم خون.(آذری)
تو هنوز نمیدانی،چاه چند کله آب دارد.(اصفهانی)
توی آب افتاد گفت: «گرمازدهشدهبودم.» (لری)
توی آب رفتن تر شدن(هم)دارد.(تهرانی)
توی آب ریدن کار(خواجه)روباه است.(زرقانی،سیرجانی)
توی آب مردن به ز امان خواستن از قورباغه است.(کوچه)
توی شیشهاش کرده که یک مثقال آب نمیگیرد.(عوام)
توی عروسی تو با غربال آب خواهم آورد.(بیرجندی)
توی گوشش آب نمیرود.(سنقری)
توی یک کاسه آب غرق میشود.(مازندرانی)
تیغ اگر در آب و آتش رفت بیجوهر نشد.(آشنا،امثالموزون)
تیغ دائم آب در جو دارد و خون میخورد.(راقم،امثالموزون)
تیمم باطل است آنجا که آب است.(صائب: 619،دهخدا،تهرانی،بهمنیاری،امثالموزون،شکورزاده،تکمله،عوام)
جان خانهی مردم،نه غم آب نه غم هیزم.(تاجیکی)
جانماز آب میکشد.(کاشانی،کرمانی،آذری)
جای بلند آب نخورد.(کردی)
جایی بنشین که آب به زیرت نرسد.(اهری)
جایی که آب است،تیمم روا نیست.(کوچه)
جایی که آب است،جو نیست،جایی که جو است،آب نیست.(هزارهای)
جایی که آب است زندگیست.(افغانی)
جایی که آب نباشد،تیمم واجب است.(آذری)
جایی که آب نیست،شناگر خوبی است.(بهمنیاری)
جایی که آب هست،تیمم بر طرف.(بیرجندی)
جایی میخوابد که آب زیرش نرود.(لکی)
جایی نمیخوابد که آب زیر بغلش سنگ بیاید.(افغانی)
جایی نمیخوابد که آب زیرش(زیر پایش) برود( آید،بگردد،باشد).(بهمنیاری،مازندرانی،ایلامی،عوام،دهخدا،آذری،جیرفتی،شکورزاده،حییم، افغانی، دماوندی)
جایی نمیخوابد که آب زیرش تر شود.(عوام،حییم)
جرأت مرغ کجاست تا سینه(هردو پا) به آب بزند؟(گیلکی)
جزای قروت، آب گرم.(افغانی)
جز به آب،آب کی تواند رفت؟ (سنایی؛ حدیقه: 481)
جست آب را سکندر و شد خضر کامیاب.(صائب: 329،تکمله)
جُلش از آب برآمده.(افغانی)
جُلش را از آب بیرون کشید(میکشد).(عوام،هزارهای،بهمنیاری)
جلوی آب اگر محکم باشد جمع میشود.(تبریزی)
جلوی آب بگذاری وا میایستد.(کرمانی)
جلوی آب رودخانه را میشود گرفت (بست) جلوی دهان مردم را نمیشود (نمیتوان).(لری،بختیاری،دزفولی)
جلوی آب میخواهد آببندی کند.(بوشهری)
جوهری که آب مروارید در چشمش فرود آمده باشد مروارید را کی بیند.(خزینه)
جوی آن جوی است،آب آن آب نیست. (مولوی؛ مثنوی: 3/462،بهمنیاری)
جوی آب دریا را گلآلود نمیکند.(کردی)
جوی آب را درست نکرد و راه را هم خراب کرد.(لری)
جوی اوّل تا خود آب نخورد نگذارد آب از او بگذرد.(کوچه)
جویبار دوبار لبریز آب میشود.(مازندرانی)
جوی تا سیر نشود آب از آن نمیتواند بگذرد.(فرهنگنامه)
جوی که آب دارد نم پس میدهد.(یزدی)
جویه کن و آب بخور.(تاجیکی)
جهازت که روی آب نیست.(دشتی)
جهیز دختر آب برف است.(افغانی)
چاره خاکست، چو آتش نشد از آب خموش.(صائب: 2404،تکمله)
چاله که آب ندارد نمیتوان با ریختن آب دستی آبدارش کرد.(دلیجانی)
چاه آب بیسرپوش و آفتابهی برنجی.(مازندرانی)
چاه آب گیلان هم بیچوب آب نمیدهد.(گیلکی)
چاه از کوه آب میخورد.(حییّم،دهخدا،شکورزاده،کوچه)
چاه با آب ریختن،آبدار نمیشود.(فرهنگنامه،آذری)
چاه باید از بنهی خودش آب بدهد.(بروجردی)
چاه باید از خودش آب داشتهباشد (در آورد،بالا بیاورد).(شکورزاده،کوچه،همدانی،لری)
چاه باید از خودش آب داشتهباشد،نه دستی آب در آن بریزی.(لری)
چاه بزرگ،آب تهش است.(کرمانی)
چاه بیآب با آب دستی آبدار نمیشود.(اراکی)
چاه کلان،آب ته آن.(بیرجندی)
چاهی را که از آن آب نمیخوری پر مکن.(لری)
چاهی که آب ندارد آب هم توش بریزی آبدار نمیشود.(عوام،شکورزاده،دهخدا،حییم،کوچه)
چای آب رودخانه و قند مال کارخانه.(گیلکی)
چُس را ببین که به آب قلیان میگوید بوی گند میدهی.(عوام)
چشم او با آب رودخانهی بزرویشستهشدهاست.(مازندرانی)
چشمت آب میخورد؟ (رامسری)
چشم چشم را ببیند،آب میافتد.(رامسری)
چشم را آب داده.(هبلهرودی)
چشمم آب نمیخورد.(حییّم،بختیاری،مازندرانی)
چشمم به صخره بود،صخره هم آب در آورد.(بختیاری)
چشم من آب نمیخورد.(الیکایی)
چشمهای که آب ندارد،آبدستی بیفایدهاست.(بختیاری)
چشمهای که از آن آب خورند نشاید که بینبارند.(تکمله)
چشمه باید از خودش آب داشتهباشد.(بختیاری،خوانساری)
چشمه باید از خودش بجوشد،با آب ریختن چشمه نمیشود.(ساوهای)
چشمهیآب نور چشم بود.(سنایی؛ حدیقه: 120،امثالموزون)
چشمهیتقدیر و قسمت،آب دیگری دارد.(آذری،قشقایی)
چکک دل شیر را آب میکند.(افغانی)
چکّهی آب به او خوردهاست.(آملی)
چگونه سازگار آید مزاج آب با روغن؟(امثالموزون،دهخدا)
چلو صافش از آب برآمد.(افغانی)
چماقش را آب داده است.(آمرهای)
چنان برو که سرگین روی آب رفت.(بختیاری)
چنان جایی خوابیده که آب زیرش نمیرود.(آذری)
چنان راه میرود که آب در شکمش تکان نخورد.(قشقایی،آذری)
چنان شناگر شده،که عدس را در تندی آب میگیرد.(بختیاری)
چنانکه آب بر آتش.(بیرجندی)
چند تا آب بریز و مردهشوی دارد.(گیلکی)
چندی آب داغ خورده که آب سرد را هم پف میکند.(سبزواری)
چو آب آمد تیمم نیست در کار
چو روز آمد چراغ از پیش بردار.(پوریای ولی،شکورزاده،عوام،دهخدا،امثالموزون)
چو آب استادهشد، یابد عفونت.(ایرجمیرزا: 75،فرهنگنامه)
چوب را آب فرو نمیبرد.(بهمنیاری،شکورزاده،نامهیداستان)
چو برداری از آب دریا به موی
شود خشک اگر چشمه ناید بدوی.(کوشنامه: 5431)
چوبش توی آب نمک است.(مازندرانی)
چوبش توی [یا در] آب است.(حییّم،نامهیداستان)
چو بگذشت آب از سر ناخدا
نهد بچّهی خویشتن زیر پا.(سعدی،فرهنگنامه،بهمنیاری،شکورزاده،بیرجندی)
چوب هر چند گران [یا سنگین] است به آب فرو نمیرود [یا نمیماند،نرود].(هبلهرودی،مثمر،خزینه،فرهنگنامه)
چوبی را که با کمکش غرق نمیشدی،آب برد.(لری)
چون از زخمت آب راه افتاد،پشیمانی چه سود؟(ترکمنی)
چون انار از پوست خود آب میخورد.(هبلهرودی،مثمر)
چون بار تو کاغذست بر آب مزن.(شمس تیشی شیرازی،تکمله)
چون برد (بود)آب شور و استسقا.(سنایی؛ حدیقه: 369،امثالموزون،دهخدا)
چون جوی بود کج نرود آب روان راست.(صائب: 1033،امثالموزون،شکورزاده)
چون دهانم زخمی است،نمیتوانم به اسب آب بدهم.(آذری)
چون شود دشمن ملایم(هموار)احتیاط از کف مده
مکرها در پردهباشد آب زیرکاه را.(صائب:100،تکمله،افغانی)
چون کشیدنِ خطّی برروی آب است.(سیستانی)
چونکه آب دیده داری از ضعیفی باک نیست.(امثالموزون)
چون مادر در آب غرقه شود فرزند خویش در زیر پای میگیرد.(سمکعیّار: 5/144،شکورزاده)
چو نوشیدن از دست جانان بود
هر آبی که هست آب حیوان بود.(امیرخسرو،فرهنگنامه،دهخدا)
چه آب از پس نار و چه زهر از دم مار.(کازرونی)
چه آب بیاری، چه کوزه بشکنی.(کوچه)
چه ارزد بر آب آموی موی.(عنصری: 186،دهخدا)
چه این کار را کنم چه یک لیوان آب بخورم.(لری)
چه این کار شود،چه مرغ نوکش را در آب فرو برد.(لری)
چه برای آوردن آب و چه برای هیزم از خر تاجیک استفاده کنیم.(قشقایی)
چه خیال کردهای، در عروسیات با آبکش آب میآورم.(گیلکی)
چه سرکهای باشد که از آب ترشتر نباشد.(کوچه)
چه کوزهاش را بشکنی و چه برایش آب کنی،برایش یکی است.(تایبادی)
چه گُلی از آب گرفتی ( گرفتم).(تهرانی)
چه وقت میخواهی آب بزغالهای [یا ولیمهای] به ما بدهی؟ (بختیاری)
حاجت به پهن گاو افتاد،پهن گاو میان آب افتاد.(هزارهای)
حاضراست به مردهشور فلان قدر بدهد،ولی به آب ریزنده یک ریال هم ندهد.(گیلکی)
حالا خمیر آب زیاد میبرد.(آذری)
حالا که آب نیست خمیر درست کنی شل شلی درست کن.(لری)
حالا که دست مردک را بریدند،دیگر آب نمیخواهم، دیگر آب نمیخواهم.(کوچه،کاوش)
حرص آب نمیکند.(تهرانی)
حرصت گرفته پشتت را بزن به آب سرد.(آذری)
حرف تو مثل حباب داخل آب است.(آملی)
حرف حق آب را نگه میدارد.(فرهنگنامه)
حرف حق در آتش نمیسوزد در آب هم غرق نمیشود.(شکورزاده)
حرف حق که به زبان راندهشد آب روان را از رفتن باز دارد.(آذری)
حرف زدن به او مثل آب ریختن به پشت اردک است.(تالشی)
حرف نه آتش است که مرا بسوزاند،نه آب که مرا غرق کند.(خوزستانی)
حرفهایت را باید با آب طلا نوشت و از سر در طویله آویزان کرد.(تهرانی)
حرفی میزند که کون آدم آب ترش میکند.(لری)
حریص و بد طینت یک دهانش در آب است و یک دهانش در آتش.(ترکمنی)
حسابی آب علفش گرفته.(دشتی)
حسین رو خواب برده،گردو را آب برده.(تهرانی)
حق آب به آب،حق شیر به شیر.(افغانی)
حق آب و گل دارد.(نامهی داستان)
حمّامی را صد من آب گنده به کار.(افغانی)
حنظل هرچند آب خورَد تلختر گردد.(اسرارالتوحید: 245،شکورزاده)
حوض بیآب به قورباغه چه حاجت دارد؟(اخگر،امثالموزون،گیلکی)
حوض بیآب ماهی لازم ندارد.(بهمنیاری)
حوض سوراخ،با کوزه پر آب نمیشود.(هزارهای)
حوضی را که آب نباشد غوک چه باید.(شکورزاده،دهخدا)
حوضی که آب ندارد،ماهی(قورباغه) نمیخواهد(هم ندارد).(حییّم،تهرانی،عوام،اراکی،همدانی،گیلکی،سیرجانی)
حیا را خورده یک کاسه آب هم رویش.(قمی)
حیف این آب که زیر آبش چیزی نیست.(لری)
خار و گل آب از بهارستان وحدت میخورند.(صائب: 2551،امثالموزون)
خاک بخور و آب نگاه دار.(تاجیکی)
خال سبز پای سفید در آب دیاره پیداست.(بینشان)
خالو را سرازیر آب میبرد،خواهرزاده سربالا سراغش را میگرفت.(لری)
خاله حلیمه، از آب بیا برو هیمه.(زرقانی)
خانم از ته خرابه، آقا آب توبه به سرش میریزد.(تهرانی)
خانه آتش گرفته،آب میخواهد نه نفت.(آملی)
خانهاش را میکند و به آب میرسد.(مثمر)
خانهای کز خود برآرد آب جای خواب نیست.(صائب: 626،امثالموزون)
خانه بستهاست به آب و جارو،زن بستهاست به چشم و ابرو.(اصفهانی)
خانهیپدرش را برروی آب دید،خود را به عمد به خواب زد.(لکی)
خانهیمورچه را آب برد،خیال کرد دنیا را آب بردهاست.(شهربابکی)
خانهی بدون زن مثل چاه بدون آب است.(کردی)
خانهیخرس و آب انگور؟ (گیلکی،قشقایی)
خانهیشان آب کشیده است.(سرخهای)
خانهیظلم خراب است، تو هم میدانی
مثل کف بر سرِ آب است، تو هم میدانی.(شکورزاده)
خانهیما دور است همه بلور است،خانهیشما نزدیک همه آب دماغ است.(گیلکی)
خایهیکسی را پف آب نمیتواند بزند(ماست نمیتواند بمالد).(نامهیداستان)
خایهی گُنده پس از آب زدن معلوم میشود.(کندلوسی)
خجالت را آب کنی به صورت او نمیگیرد.(رامسری)
خدا از قرض دادن آب و سر شستن شب نگه دارد.(افغانی)
خدا به مرغ آن قدر جرأت نداد که هردو پایش را درون آب بگذارد.(رامسری)
خدا خراب کند خانهای که بر لب آب است.(شکورزاده)
خدا سرش را با آب قراشستهاست.(فرهنگنامه)
خدا میداند که داستان کلهی گاو از کجا آب میخورد.(مازندرانی)
خداوندا بده یک پایه رحمت
که آب از چاه کشیدن داره زحمت.(سیرجانی)
خداوندا تو صبری در دلم ده،تو که اوّل ندادی آخرم ده
تو که اوّل ندادی آب خوردن،خلاصم کن از این خونابه خوردن.(لنجانی)
خداوند به ولی کور بسی نعمت داده است،آب تلخ و نان شور.(لری)
خداوند زیرک، زیرآب هم میبیند.(خاشی)
خدایا اربابم از من آب خوردن بخواهد.(آذری)
خر آب میخورد.(کاشانی)
خراب چون نشود خانهای که بر سرِ آب است؟ (نسیمی هروی،شکورزاده)
خر ادّعای شناگری میکند،به آب که میرسد فراموش میکند.(بهمنیاری،شکورزاده)
خر از همه زشتتر (گندهتر)،آب خوردنش از همه بالاتر.(تایبادی،افغانی)
خراسانیم و خراسانی بچّه،نه از شیر میترسم نه از شیر بچّه،از همان میترسم که توی آب کُرکُر منه.(به آب میزند خرخر میکند).(بهمنیاری،نامهیداستان)
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کآب و هیزم نماند.(نظامی؛ شرفنامه: 208،دهخدا،خزینه،شاهد،شکورزاده)
خر با پیغام آب نمیخورد.(لری)
خر بد آب،آب لجنی میخورد.(یزدی)
خربزه آب است جای نان را نمیگیرد.(افغانی)
خربزه آب است فکر نان باید کرد.(عوام)
خر به آب انداز.(بختیاری)
خر به بوسه و پیغام(سفارش) آب نخورد.(دهخدا،شکورزاده،تهرانی،عوام)
خر به بوسه و پیغام آب میخورد.(کوچه)
خر به خر بیند آب به گندش آید.(دهخدا،بختیاری)
خرت به پیام آب نمیخورد.(بختیاری)
خرجت را به آب ببر،مزد بگیر.(افغانی)
خرچنگ چوله چوله راه میرود و آب گِل میخورد.(شکورزاده،عوام)
خر،خر ببیند آب به گُندش آید.(شکورزاده،عوام)
خر را با ملاقه آب میدهی؟ (لری)
خر را برای چه نگهداری میکنند؟ برای هیزم کشی و آب آوردن.(آذری)
خر را به عروسی میبرند تا آب و هیمه بارش کنند.(عوام)
خر را پرسیدند: «از تو خرتر کیست؟» گفت: «آنکه وقتی آب میخورم سوت میزند.» (نامهیداستان)
خر را که شراب دهی پالانش را به آب میبخشد.(آذری)
خر را میبرند عروسی که آب و هیزم بارش کنند.(کوچه)
خر غربتی را آب بده مزد بگیر.(تربتحیدریهای)
خرِ قِرِشمالرا آب بده، مزد بگیر.(شکورزاده)
خرگوش در کوه است آب برای پختنش روی اُجاق.(قشقایی)
خر لوله را آب ده و پولش را گیر.(تاجیکی)
خر ما با وجود حیوانی،نخورد آب ریگ عمرانی.(بیرجندی)
خرمای خوبی بود،داخل آب هم افتاد.(قشقایی)
خرم را آب دادی؟ بله با آب گرم،ای وای دهانش سوخت
خرم را آب دادی؟ بله با آب سرد،ای وای دهانش یخ کرد.(آذری)
خر نیستم که چشمم به آب و علف باشد.(حییّم،شکورزاده،دهخدا،عوام)
خری را که تشنه نیست به زور نمیتوان لب آب بُرد.(شکورزاده)
خری که با سود خیار بخری،در آب غرق میشود.(مرندی،زنوزی)
خری که به خیار بخری، مرگش به آب است.(کرمانی،بهمنیاری،آذری،فرهنگنامه،گلبافی)
خس و خاشاک آب دریا.(خوزستانی)
خشتی که در آب افتد از باران نترسد.(قوامی رازی؛ گنج سخن: 1/345)
خشک تپالهاش صد من آب دارد.(مازندرانی)
خشم از آتش است به آب بنشانید.(دهخدا)
خشم چون آتش است با آب باید نشاند.(کوچه)
خضری که به آدم ندهد آب همین است.(صائب: 304)
خطر از(در)آب زیرکاه بیش از بحر میباشد.(صائب: 2692،امثالموزون)
خطِ زشت،زشت است اگرچه به آب زر نوشتهشده باشد.(شکورزاده،عوام)
خطّی زشت است که به آب زر نوشتهاست.(نامهیداستان،عوام،دهخدا)
خفتگان را آب برد ( رود).(دهخدا)
خمیرش با آب سرد درست میشود.(لکی)
خمیر که شل شود،لاک (لاوک) هم آب پس میدهد.(کندلوسی،آملی،فیروزکوهی،سنگسری)
خنجر بیآب اگر الماس باشد تیز نیست.(بیدل،امثالموزون)
خواب است و حِصهاشآب است.(عوام)
خواب اصحاب کهف چرت من است
آب دریای شور قرت من است.(افغانی)
خوابت را به آب گوی.(تاجیکی)
خواهی که بری لذّت نوشیدن آب
نقابانداز و بنوش مثل خر و گاو.(بیرجندی)
خوب از آب برآید(بیرون آمده).(هبلهرودی،مثمر،نامهیداستان)
خوب شد،آب برد.(سیستانی)
خود را به آب و آتش زد (میزند،نزن).(شیرازی،افغانی،قشقایی)
خود را به هفت آب رحمت شست.(هزارهای)
خودش به خواب است،پایش به آب است.(بختیاری)
خوراکی ندارم نان جو
ضعف قلیانم بود یک ران گو
آب رکنی را سراسر میخورم
مرده را با سنگ لحد میخورم.(شیرازی)
خورد و از روی آن آب سرد نوشید.(آذری)
خورد و با آب قوسهم طهارت گرفت.(سمنانی)
خورد و یک آب هم بالاش.(دهخدا،سیرجانی،تهرانی)
خورد هفت تا کوزه آب هم پشت سرش.(گیلکی)
خورشید را در باجهدیده،آب را در کوزه.(آذری)
خوش آن چاهی که آب از خود برآرد.(شکورزاده،عوام،دهخدا،تهرانی،افغانی،کوچه)
خوش آن چاهی که آب از خود درآید
بزن تیشه که تا جانت درآید.(دشتستانی)
خوشا چاهی که آب از خود بر آرد.(بهمنیاری،امثالموزون،حییم،دهخدا،اصفهانی)
خوک آب برف خوردهاست.(مازندرانی)
خون برای خون،آب برای آب.(ترکمنی)
خون خود را گر بریزی بر زمین
به که آب روی ریزی در کنار.(ابوسلیک،فرهنگنامه)
خون را آب میشوید.(ترکمنی)
خون را با آب شستهاند،با خون نشستهاند.(اهری)
خون را با آب نمیشویند.(تالشی)
خون را به آب شویند به خون نشویند.(دهخدا،آذری،خزینه)
خونش را داشتهباشد،عوض آب میخورد.(گیلکی)
خیار، تخم آب است.(سبزواری)
خیلی آب بر میدارد.(کرمانی)
خیلی دلخوری کونت را به آب یخ بزن.(ساوهای)
خیلی میسوزی،کونت را بزن به آب سرد.(تهرانی)
دادن را میدهد، امّا دل را آب میکند.(افغانی)
دادی به حسن آب و ندادی به حسین آب
از دادن و از ندادنت داد فلک.(عوام،دهخدا)
داری برای ما آب و گل میگیری.(گیلکی)
داری روی گربه آب میپاشی.(تهرانی)
داشگر از کبارهآب میخورد.(بافقی)
داشگر به سفال شکسته آب میخورد.(هراتی)
داماد سرخانه،مثل آب نوک بینی است.(خوانساری)
داماد،گوسفند شیرده نمیشود،آب هم جزو شام.(سیرجانی)
دانش است آب زندگانی مرد
خنک آن کاب زندگانی خورد.(اوحدی: 34،دهخدا)
دانه صاحب ریشه از آمیزش آب و گل است.(بیدل: 174،امثالموزون)
دایی را اگر آب ببرد،خواهرزاده به بلندی فرار میکند.(تایبادی)
دایی رو به پایین آب میبردش،خواهرزاده رو به بالا دنبالش میگشت.(الشتری،ایلامی،لکی)
دختر به آب بینی خودش بزرگ میشود.(نهاوندی)
دختر پدر تربیت کرده، مرد از آب درمیآید،پسر مادر بار آورده، زن صفت میشود.(آذری)
دختر حمّامی است،تا در آب هست تازه است.(سمنانی)
دختر را غم پیر میکند،شتر نر را سربار آب میکند.(قشقایی)
دختر کوزهگر،از کوزهی شکسته آب میخورد.(آذری)
دخل آب روان است و خرج آسیاب گردان.(سعدی؛ گلستان: 156،شکورزاده،کوچه،خرمی،بهمنیاری،دهخدا،امثالموزون،عوام)
در آبخور بلند آب خورده.(افغانی)
در آب ریدن [یا ماندن] کار قورباغه است.(بختیاری)
در آب زلال،ماهی نمیتوان گرفت.(خرّمی)
در آب صاف، ماهی گرفتن مشکل است.(کرمانجی)
در آب غرقه شدن،به که به قورباغه پناه بردن.(نامهی داستان)
در آب مردن به که از غوک (وزغ)زنهارخواستن.(قابوسنامه: 52،دهخدا،شکورزاده،حییم)
در آب مرده بهتر که در انتظار آبی.(سعدی؛ کلیات: 604،دهخدا)
در آب مزن کوزه که خام است هنوز.(تکمله)
در آتش آب جستن از نادانی است.(قدسی مشهدی:748،دهخدا)
در بحر عروض آب نباشد.(تکمله)
در بهار آب رودخانه زیاد میشود در پاییز برف کوه.(طالقانی)
در جُستن نان آب رخِ خویش مریزید.(سنایی؛دیوان:32،شکورزاده)
در جوی خشک ما هم آب جاری خواهد شد.(مازندرانی)
درجوی کهنه آب رها میکنی [یا میفرستی].(گیلکی)
در جویی که آب مینوشی نباید سنگ بیندازی.(افغانی)
در خانه آب ندارد که طهارت بگیرد،در خانهیمردم شربت سکنجبین میخواهد.(سرخهای)
در خانهای که دار قالی است،آب و نان هم هست.(آذری)
درخت آب از گل میخورد و مو آب از دل.(بختیاری)
درخت از ریشه آب میخورد.(کرمانی)
درخت از ریشه آب میخورد، مرد از نیت. (بهمنیاری،شکورزاده،بیرجندی،آذری)
درخت از ریشه آب میخورد،خوشه از سر.(بهمنیاری،شکورزاده،کوچه)
درخت بیریشه را آب میبرد.(مازندرانی)
درخت تلخ هم تلخ آورَد بَرْ
اگرچه ما دهیمش آب شکّر.(ویسو رامین: 71،شکورزاده،شکورزاده،دهخدا)
درخت،فرزند آب است.(آملی)
دردا که در آب تشنه میباید مرد.(مرزباننامه: 42)
درد پدرم را بخور، همراهِ آب شیرین جو.(رامسری)
درد دست را به آب رو بگو.(افغانی)
درد دلم را برای آب میگویم.(گیلکی)
در دستت آب هست نخور و بیا.(آذری)
درد،کوه را آب میکند.(دهخدا،خوانساری،خرمی،کوچه،هزارهای)
در دورهیآخرالزمان هاون روی آب میایستد و سبد میرود زیر آب.(نایینی)
درد و غم،کوه را آب میکند. (رامسری)
دُر ز آب شور خیزد برگ تر از چوب خشک
شهد از زنبور خیزد دانهیخرما ز خار.(قاآنی،فرهنگنامه)
در زمستان،روغن بریزد آب نی.(افغانی)
در سماور کهنه آب میریزد.(رامسری)
در شیر او آب ریخته نشده.(رامسری،گیلکی)
در عروسی تو با آبکش(غربال) آب میآورم.(آملی،آذری)
در کاسهیسر آب داد.(افغانی)
در کنار جوی آب نشستی آب زیر تو خواهد آمد.(کرمانجی)
در کنار گندمی، علف هرزی هم آب میخورد.(سیستانی)
در کوزهیروغن،نباید آب ریخت.(ترکمنی)
در لانهیمورچه،آب افتاد.(رامسری)
در مردابی که آب نباشد،قورباغه چه معنی دارد؟(گیلکی)
در نظر او آب آور و کوزه شکن یکی است.(تالشی)
در نگون بختی،آب بینی به چشم میچکد.(آذری)
در نهر خشکیده تسبیح خود را آب میکشد.(مازندرانی)
دروغ مانند بولاغاوتی ریشهاش روی آب است.(لری)
در وقت تشنگی هزار مروارید به یک قطره آب نمیارزد.(هزارهای)
در هرچه کُنی آب بدان رنگ بود.(مرزباننامه: 425،دهخدا،امثالموزون)
درّهی خشک ما هم روزی آب میافتد.(سوادکوهی)
دریا هر اندازه خشک شود،باز هم تا زانو آب دارد.(مازندرانی،گیلکی،طالقانی)
دریایی که آب پاک دارد
از لقلق سگ چه باک دارد.(بیرجندی)
در یک بجول آب شنا مکن.(سیستانی)
دست آخوند اگر به قاب رسد، میکَنَد نقب تا به آب رسد.(کوچه،بهمنیاری)
دست به لحاف کهنهیخودت بگیر،تا آب آنرا نبرد.(دشتستانی)
دست خر آب نمکزده، توی چشمهایت.(کرمانی)
دستمال آب پیازکی ول میکند؟(شیرازی)
دست و رویش را با آب مردهشوی خانه شسته.(شکورزاده،دهخدا،حییم،سبزواری،سهیلی)
دست و رویش را با آب نخود شسته.(سبزواری)
دسته گل به آب داده.(دماوندی،امثال،تمثیل)
دشمنت را که آب ببرد،بر سر بزن،بگو: «برادر،برادر.» (بختیاری)
دل از دل آب میخورد،ماهی از دریا.(هزارهای،افغانی،ترکمنی)
دل از دل آب مینوشد،میوه از درختش.(ترکمنی)
دل از دیده آب میخورد.(قشقایی)
دل بسوزد، از چشم کور آب میرود.(افغانی)
دل سنگ برایش آب میشود.(جیرفتی،بیرجندی)
دل سوزد،از چشم کور آب میرود.(تاجیکی)
دلش مثل آب روشن است.(بافتی)
دل ضعفکردهی ما تاب آب انار ترش ندارد.(مازندرانی)
دل گرسنه آب یخ،کون برهنه زِرْورَق.(سیرجانی)
دلم انگار علف روی آب است.(فیروزکوهی)
دماغش از سر کوه بناوانآب میخوره.(جیرفتی)
دمی آب خوردن پس از بدسگال
بِهْ از عمر هفتاد و هشتاد سال.(سعدی،شکورزاده،عوام،دهخدا،بهمنیاری،نامهیداستان)
دنبال آب خوهلافتاد.(زرقانی)
دنبال آب ریخته میگردد.(جیرفتی)
دنبال آب میرود آب گیرش نمیآید،دنبال نان میرود نان گیرش نمیآید.(بروجردی)
دندان آب خور خودم،ضد خودم.(ایلامی)
دنیا به مثل کوزهیزرّینه
این آب گهی تلخ و گهی شیرینه.(گرمساری)
دنیارا آب ببرد،او (خان،تو) را خواب میبرد(برده،ببرد).(دهخدا،هزارهای،تهرانی،قمی،مازندرانی،بختیاری،عوام،گیلکی)
دنیا را آب ببرد،دلش.(خان،فلان)را خواب ببرد.(بیرجندی،شکورزاده،عوام)
دنیا(عالم) را آب ببرد، غافل را خواب.(بهمنیاری)
دنیا را آب بِبَرد،کَچَلِه را خواب میبرد.(کوچه)
دنیا را آب بگیرد حریف در خواب خرگوش است.(ببرد).(افغانی)
دنیا را آب بگیرد،مرغابی را تا بند پاست.(هزارهای)
دنیا را آب زیر کند،مرغابی را تا لینگش(بند لنگش).(تاجیکی،افغانی)
دنیا را سیل،آب تا دوش غاز است.(ترکمنی)
دو آب بخور، یک نان حساب کن.(بهمنیاری)
دو آب به یک نان حساب نمیشود.(بیرجندی)
دو آب جای یک نان را نمیگیرد.(کرمانی)
دو آب هیچوقت در یک جو نمیرود.(ابهری)
دو چیز آدمی را ببرد(کشاند)به زور یکی آب و دانه دیگری خاک گور.(تاجیکی،افغانی)
دو دفعه آب جای یک دفعه نان را نمیگیرد.(شکورزاده،کوچه،دهخدا)
دوره برعکس شده،زنان از تنگ،آب میخورند و مردان از کاسه.(لری)
دوست را از روستا بردار،آب را از بند.(خدابندهای)
دوغ این است،نصفش آب است،بخری و نخری همین است.(گرگری - هادیشهر)
دهان از او و آب بینی هم از اوست.(مازندرانی)
دهانت را آب بکش، اسم او را ببر.(هزارهای)
دهان خودش است و آب دماغ خودش.(مازندرانی)
دهانش برای همه آب میافتد.(آلاشتی)
ده بالا آب میخورد،دهِ پایین قسم میخورد.(آذری)
ده تا خار هم باید پای یک گل آب بخورد.(بروجردی)
ده کولگیاه تلخه هم باید پا یک کول گندم آب بخورد.(بروجردی)
دهن بیآب را به انگشت باید درید چنانکه پسته را با ناخن.(خزینه)
دهنش را باید به آب مردهشورخانه بشویند.(تهرانی)
ده نفر را آب نخورده برمیگرداند.(لری)
دیده آب آرد چو بیند آفتاب.(نشاط اصفهانی؛ دیوان،امثالموزون)
دیدهبانی مجو ز دیدهیکور
آب شیرین نزاید از گِل شور.(مکتبی،شکورزاده)
دیدیم بسی آب ز سرچشمهیخُرد
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد.(سعدی؛کلیات:15،فرهنگنامه)
دیزی که دهنار آب نمیگیرد،بیست و پنج آبش نمیکنند.(عوام)
دیگر آب از سر گذشتهاست.(آذری)
دیگر بند آب را هرز ندهی.(زیدآباد کاشان)
دیم به قرار دیم،آبی به قرار آب نوشته میشود.(آذری)
دیوار نم کش،آب جوی را دم کش.(تاجیکی)
دیواری که آب زیر آن بیفتد،میغلتد.(شهربابکی)
دیوانه دیوانه را پیدا میکند،آب گودال را.(قشقایی)
دیوانه نمد در آب میاندازد،که صد هوشیار نمیتواند بکشد.(قاینی)
ذرّهای آب توی چشمهایش نیست.(مازندرانی)
راه آب را پیش از پیش سد (بند)میزند.(افغانی)
راه رفتن را از گاو یاد بگیر و آب خوردن از خر و زنداری را از خروس.(شکورزاده)
راه رفتن(رفتار) را از گاو یاد بگیر، آب خوردن را از خر.(بهمنیاری)
رخت دو هَوو به یک صندوق میرود،آب دو جاری از(به)یک جو نمیرود.(کوچه)
رختش را در آب انداخته.(خوزستانی)
رفت آب را خورَد، حالا گوساله زیر آبش قرار دارد.(لری)
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور. (مولوی؛ مثنوی: 1/746،بهمنیاری)
رگ،رگ را میکشاند و گندمِ برشته،آب را.(لری)
روباهه آب میبره، دمشه چخت میگیره.(تاجیکی)
رودهها را آب نمک زده.(سمنانی)
روز عروسی تو با آبکش آب میآورم.(گیلکی)
روزهیبینماز،اشکنهی(آب گرموی)بیپیاز.(دامغانی،سیرجانی)
روزی که آب میآید راهش را میشناسد.(نمینی)
روغن زیر آب نمیخوابد(نمیماند).(هزارهای،کوچه)
روغن و آب به هم نیامیزند.(امیرخسرو؛ خسرو و شیرین: 93)
روی آب خط میکشد.(دزفولی)
روی آب راه میرود،پایش تر نمیشود.(سمنانی)
روی آب مردهشورخانه بخند.(شیرازی)
روی آب میچسد تا چربی جمع کند.(مازندرانی)
روی آتش را آب زد.(مازندرانی)
روی شکمش میزند میگوید: «آب یخ.» (گیلکی)
ریش از خایه آب میخورد.(کوچه،فرهنگنامه،هبلهرودی)
ریش را بدون آب میتراشد.(ایلامی)
ریشش را آب نزده شانه کرده.(گیلکی)
ریشم را بیآب میتراشم.(بختیاری)
ریش همسایه چون تراشیدند
ریش خود آب زن که نوبت توست.(نجاتی: 36،تکمله)
ریشهیظلم بر آب است.(لری)
ریگ ته جو و آب گذراست.(دهخدا)
ریگ ته جویت،نه آب گذرا.(نامهیداستان)
ز بیزری است که آب رُخم ندارد رنگ(رود بر باد).(خواجویکرمانی: 215،شکورزاده)
ز بیعزم و همّت،بزرگی مخواه
که بیآب کردن که داند شنا؟ (ادیب نیشابوری،فرهنگنامه)
ز جو آب روان برداشت آواز
که من رفتم ولی نایم دگر باز.(عطّار؛ خسرونامه: 212)
ز چشم شور،آب زندگانی تلخ میگردد.(صائب: 1541،تکمله)
زحمت بکش،قند آب بزن.(افغانی)
ز رزق ار هست باقی نیمنانی
بگو از آب دریا شو جهانی.(مهرومشتری؛ بیت 2069)
زر که خوردی آب را نخوردی مردی،زر که خوردی آب را خوردی بردی.(افغانی)
ز قلهای که بر او برف باشد آب آید.(نظامی،امثالموزون)
وقتی دهانش به آب رسید،سرش به سنگ خورد.(مراغهای)
زمستان آب بیحساب است،خواب بیحساب.(سمنانی)
زمستان آب شاه و گدا یکی است.(تهرانی)
زمستانها آب گرم مرهم است.(کردی)
زمین با آب دارد آشنایی.(اخگر،امثالموزون)
زمین بلند آب نمیخورد.(کوچه،افغانی)
زمین را آب ویران میکند،آدم را گپ.(تاجیکی)
زن از صحبت مرد و سبزه از آب سیر نمیشود.(افغانی)
زن به خانهیپدرش نزدیک نباشد،هیزم نزدیک اُجاق،مشک آب نزدیک چشمه.(قشقایی)
زنبیل را روی آب انداخته.(سنگسری)
زنبیل کوچک او را آب برده.(مازندرانی)
زَنْدِقم آب شد.(کاشانی)
زندگی ماهی با آب است.(ترکمنی)
زن مثل کوزهی ترشی است، دیدنش دهن را آب میاندازد و خوردنش دل را از حال میبرد.(بروجردی)
زن نگیر غمه،آب دریا را هم بیاوری کمه.(رامسری)
زن مثل باغ است،باغ را آب دهند بشکفد.(کردی)
زنی که شستن را دوست دارد،همیشه آب را پیدا کرده میتواند.(افغانی)
زیر آب رفتن نه از سر غرض است
ترک عادت به موجب مرض است.(کازرونی)
زیر سایهی(از دولتِ،سر،از صدقهیسرِ)گندم،تلخه هم آب میخورد.(کوچه)
زیره آب میخواهد؟ نه.(کاشانی)
زیره فرار کن که آب آمد.(سبزواری)
سبد در آب بیشک پر نماید
درو جز باد نبود چون برآید.(مهر و مشتری: بیت1030)
سبو به راه آب میشکند.(دهخدا،شکورزاده)
سبو ناید از آب دائم درست.(نظامی؛ شرفنامه: 265،عوام،شکورزاده)
سبو همیشه از آب سالم نمیآید.(دهخدا،تکمله،شکورزاده،شیرازی،کوچه)
سبوی نو، آب خنک دارد.(دهخدا،شکورزاده)
ستارهاش به آب افتاده.(قشقایی)
ستارهی سهیل دیدهشد ما هم آب سرد میخوریم،کشاورزان هم آب سرد میخورند.(نهبندانی)
ستمکش گر آهی برآرد ز دل
زند سوز او شعله در آب و گل.(افغانی)
سخن به آب مده.(ابنحسام؛ دیوان: 366)
سد جلوی آب را خراب کرده.(شهمیرزادی)
سرانجام شناگر را آب میبرد.(دزفولی)
سر بیآب میتراشد.(بهمنیاری،لری،ایلامی)
سر جوی را که آب خراب کرد با یک بیل و دو بیل بند نمیشود.(بختیاری)
سرخاب را آب رنگ میدهد،وسمه را خواب.(شکورزاده،دهخدا،کوچه)
سر دنبال همسر میگردد،آب دنبال گودال.(زرقانی)
سر را زیر آب میگذارد و میرود.(مازندرانی)
سر شاه بابا دایی بیا،روغن و آب قاطی بیا.(مازندرانی)
سرش را زیر آب کردند.(قمی،کرمانی،هزارهای)
سرکهاش آب میبرد.(دماوندی)
سر که تا آب را ندیده تند است.(مازندرانی)
سرکه جایی ترش است که آب نباشد(آب در برش نیست).(هبلهرودی،مثمر،کوچه،شهربابکی)
سرکه گفت: «من تندم.» آب گفت: «چی چیز؟» سرکه گفت: «تو در این میان هستی، هیچ چیز.» (گیلکی)
سرکهی آب ندیدهاست،تندی میکند.(سنگسری)
سرگین گاو را آب نزن.(مازندرانی)
سر من زیر آب است،نفس تو تنگ است؟ (لری)
سر میگرده همسر پیدا میکنه،آب میگرده گودال پیدا میکنه.(رفسنجانی،شهربابکی)
سر هر کوزه یک چکه آب و سر هر سفره یک تکه نان.(شیرازی)
سزای قروت را آب گرم میدهد.(هزارهای)
سفالگر در کوزهیشکسته آب میخورد.(کردی)
سفرهی بینان جل است،کوزهیبیآب گل است.(دهخدا،بختیاری)
سفرهیبینان جُل است و کوزهیبیآب گِل.(شکورزاده،حییم،کوچه،عوام،دهخدا،بختیاری)
سقّا از سقّایی عارش نمیآید،آب که از پشتش میچکد عارش میآید.(دهخدا،شکورزاده)
سکوت آب است بر آتش.(کردی)
سگ از دریا با زبان آب میخورد.(نامهی داستان)
سگان را آب میدهد.(سمنانی)
سگ زوزهیخود را نمیشنود و آب شرشر خود را.(سمنانی)
سگ که به آب تر شود پلیدتر شود.(سعدی؛ گلستان: 154،شکورزاده)
سگ گرگرفته،آب از رودخانه میخورد.(قائمشهری)
سگ گریگرفته از سرچشمه آب میخورد.(سورکی)
سگگزیده از آب ترسد.(خاقانی؛ دیوان: 61)
سگها را آب میدهد.(سمنانی،آمرهای)
سمندر از آتش و مرغابی از آب نترسد.(نامهیداستان)
سنگ با آب میشکند.(لری)
سنگ به آب اولیتر.(کشفالمحجوب: 338)
سنگ سبک را آب میبرد و وزنین در جایش میایستد.(تاجیکی)
سنگش به روی آب است.(بهارعجم)
سنگ که آب بر آن رود،سختتر شود.(تاریخالوزرا،تکمله)
سنگ گرانه آب نمیبرد.(تاجیکی)
سنگ میاندازد،گودال آب را گلآلود میکند.(کرمانجی)
سنگ وزین(سنگین)را آب نمیبرد.(تاجیکی،افغانی)
سنگ و کوه را آب خراب میکند،میانهی آدمها را سخن.(ترکمنی)
سنگهای رودخانهیخشک را آب برد،زن ملاّ را خواب برد.(لری)
سنگ هرگز در آب نمیپوسد.(خرّمی)
سوار گاو است،میان آب است،چهرهبیار تا برسه،یک نخ به دوکش نریسه.(زرقانی)
سُو به سُو خانه میره آب به رودخانه.(گلبافی)
سودت ندهد آب که در خواب خوری.(مولوی؛ فیه مافیه،شکورزاده)
سهل سرکهای است از آب ترش تر.(دهخدا)
سهل سرکه باید(میخواهد)که از آب ترشتر باشد.(شاهد)
سیاه آیینهی سفید بشود،هندی از بس خودش را در آب میشوید که بالاخره غرق میشود.(گیلکی)
سیاهی از رخ زنگی به آب میشوید.(سعدی؛ کلیات: 661،بهمنیاری)
سیاهی اگر با آب سفید شود،هندیها خود را در آب غرق میکنند.(گیلکی)
سیسه لنگ، چه مرغ بیآزاری است، از زالوهای زیر آب سؤال کن.(بیرجندی)
شب عید،آب و آتش گوشت آدمیزاد هوس میکنند.(نهاوندی)
شب نماز شبگیر میکند،روز آب تو شیر.(شکورزاده)
شبنم شب آب زمین.(شالیزی)نمیگردد.(مازندرانی)
شتر آنگاه تشنگی پیش برد که آب بر پشت دارد.(تاریخالوزرا: 28،تکمله)
شتر اگر از تشنگی بمیرد،در شکمش تا زانو (یک کوزه)آب است.(هزارهای)
شتر با استکان آب میدهد.(ایلامی)
شتر با ملاقه آب نمیخورد.(شکورزاده)
شتر را با چمچه(ملاقه،کمچه،انگشتانه،کفلیز)آب میدهد.(نامهیداستان،بهمنیاری،آذری،بهارعجم،مثمر،افغانی،هبلهرودی)
شتر را به کفریز آب میدهی؟(تاجیکی)
شتر را به کفگیر(کقلیز)آب نشاید دادن.(آب نده).(تکمله،تاجیکی)
شتر را در جام کوچک آب میدهد.(هزارهای)
شتر که از تشنگی بمیرد،یک زانو آب در شکمش است.(هزارهای)
شتر که به آب بزند بچّهاش نیز بهدنبالش میرود.(فردوسی)
شتر که در آب خوابید،چوچهاش نیز میخوابد.(افغانی)
شتر هرقدر تشنه باشد،در شکمش یک زانو آب است.(افغانی)
شد شد،نشد آب خمیر که میشود.(هزارهای)
شد غلامی که آب جو آرد آب جو آمد و غلام ببرد.(سعدی؛کلیات:819)
شدهام به قورباغهیمعروف،اگر سر از آب بر آرم،بانگ برمیدارم و اگر سر زیر آب ببرم دهانم پر از آب میشود.(ایلامی)
شراب خوردهام، آب که نخوردهام.(تهرانی)
شربت بیمار،آب است.(دهخدا،سهیلی)
شُرشُر آب از ناهمواری زمین است.(سیستانی)
شرشر آب میآید،بوی پلو میآید.(بیرجندی)
شستم و آب کشیدم و کنار گذاشتم.(آذری)
شغال زوزهیخودش را نمیشنود،آب خروش خود را.(سنگسری)
شغال عادت کرده به طعمه،از آب دریا هم میگذرد و خطر را نادیده میانگارد.(مازندرانی)
شکم بر آب زدن شیوهیخرد نیست.(خرابات)
شکم به آب زن است.(نامهیداستان،دهخدا)
شکمبه را آب میکشند.(سیستانی)
شکم تا شکم تفاوت است،در شکم شتر یک زانو آب است.(افغانی)
شکم گرسنه آب یخ،کون برهنه زرورق.(کرمانی)
شکم گرسنه را آب و نان سیر میکند امّا قلب گرسنه هرگز سیر نخواهد شد.(افغانی)
شکم گرسنه و آب برف.(مازندرانی)
شکم گرسنه و آب یخ؟ (شکورزاده،کوچه)
شلهات را به کسی نده تا آب با آن حمل نکنند.(بختیاری)
شلهات را نده تا کسی با آن آب نکشد.(لری)
شما مثل آب هستید و ما مثل ریگ.(نهاوندی)
شناگر خوبی است،آب گیرش نمیآید.(شکورزاده)
شناگری خوب بلد است،آب گیرش نمیآید.(کوچه)
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افراسیاب.(فردوسی: 5-4: 257)
شیرِ پُر بیآب هم تعریفی ندارد.(کوچه)
شیر حلال، آب حرام را جذب نمیکند.(افغانی)
شیطان گفت: «به هیچکس خندهام نمیآید به جز آن کس که در حالی که خر دارد آب میخورد سوت میزند.» (لری)
صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود.(صائب: 2309،تکمله)
صالح تو کجا و شنا در آب شور کجا؟(خوزستانی)
صبر کن به آب برسی آن وقت پابرهنه حرکت کن.(آمرهای)
صدبار بیشتر با مرغهای ما آب و دانه خوردهاست.(املشی)
صد بوته از صدقهیسر یک بوته آب میخورد.(لری)
صد خار را برای گلی آب میدهند.(شاهی سبزواری: 20،تکمله)
صد خشت بزنی و یکی را به آب دهی چه فایده؟(سیستانی)
صد رحمت به آب حمّام.(شکورزاده)
صدقه سر سیاهدانه، آب به پای رازیانه رفت.(بوشهری)
صد کوزه دادمش که از آب گذشتم.(مثمر)
صد گوز و نود ریش که ازآب گذشتیم.(بهمنیاری،شاهد،کوچه،هبلهرودی)
صد مثل تو (مرا) را سر (لب) آب (رودخانه،دریا) میبرد و تشنه برمیگرداند. (حییّم،دهخدا،بختیاری)
صدمن زمین آب داده،برای گاوی که بیعار باشد به شوتی.(تایبادی)
صفای خانه آب است و جارو،صفای دختر چشم است و ابرو.(شکورزاده،کوچه،عوام،تهرانی،دهخدا،حییم)
صفای خانه در آب و جاروب است.(هبلهرودی،خزینه،مثمر،افغانی)
صورتش را آب و جارو کرده.(گلبافی،کرمانی)
صورتش را با آب مردهشویخانه شسته.(بهمنیاری،کرمانی،فرهنگنامه)
طرب افسرده (آزرده)کند چون که ز حد درگذرد
آب حیوان بکشد نیز چو از سر گذرد.(ایرجمیرزا: 66،تکمله،شکورزاده،حییم)
طعم آب جفتنمیدهد.(لری)
طعم آب گلگینهنمیدهد.(لری)
طفیل کدو کرم هم آب مییابد.(خزینه)
طنابی که با دُم گاو بافتهشده در آب میاندازد.(رامسری)
طوری تربیت کرده، آب از آب تکان نمیخورد.(ابهری)
طوری نمیخوابد که آب از زیرش عبور کند.(آمرهای)
عارف که برنجد تُنُک آب است هنوز.(سعدی؛ گلستان: 105،خزینه)
عاشقان را همه گر آب برد خوبرویان همه را خواب برد.(ایرجمیرزا: 149،حییّم،سهیلی،شکورزاده)
عاشقم پول ندارم،کوزهات(کاسه) را بده آب بیارم.(بهمنیاری،گلبافی،دهخدا،شکورزاده،کرمانی،زرقانی،نامهیداستان،کوچه)
عاقبت،مرگِ آب باز در آب است.(افغانی)
عاقل به کنار آب تا پل میجست
دیوانهیپابرهنه از آب گذشت.(سایر اردوبادی،بهمنیاری،تهرانی،شکورزاده)
عاقل تا پی پل میگشت،دیوانه از آب گذشت.(عوام،شکورزاده)
عاقل تا گدار رودخانه را پیدا کند،دیوانه خود را به آب زد و از رودخانه گذشت.(آذری)
عالم را آب بگیرد،گوش اُجاق خود آدم خشک باشد.(هزارهای)
عرب در بیابان ملخ میخورد
سگ اصفهان آب یخ میخورد.(اصفهانی،کوچه،تهرانی)
عروس تعریفی شلخته از آب درمیآید.(شکورزاده،دهخدا،حییم)
عروس تعریفی گوزو از آب درمیآید.(سیرجانی،شیرازی،شهربابکی،قمی،کوچه،بهمنیاری،تهرانی،نامهیداستان)
عروس نر از آب درآمد،عروسی باطل شد.(آذری)
عسل آب ندیده.(ایلامی)
عسل با دست چسبانده را آب میبرد.(آملی)
عسلمالیده،با آب پاک میشود.(مازندرانی)
عصبانی شدی،آب بخور.(آذری)
عقل یاد دادن به احمق مثل ریختن آب در بشکهی بیته است.(گنبدکاووسی)
عقیق در دهن تشنه کار آب کند.(صائب: 451،امثالموزون)
عکس در آب است تاستادهای بیرون آب.(بیدل: 141،امثالموزون)
علم و فن آب امالهای نیست که امالهیکسی کنند.(تهرانی)
عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست.(صائب: 1642)
عمر هم چون آب میگذرد.(مثمر)
غاز را از فرو رفتن در آب میترسانی؟ (خوزستانی)
غربال از آب برداشت.(افغانی)
غربیل را از آب برداریم معلوم میشود.(تاجیکی)
غُرررا وقت گذر از آب میشناسند.(دزفولی)
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ.(سعدی؛ گلستان: 81،شکورزاده،هبلهرودی)
غصّه آدم را آب میکند.(شکورزاده،عوام)
غصّه کوه را آب میکند.(کرمانی)
غصّهی دیوانه را انسان(آن مرد)عاقل میخورد
برگ گل با آن لطافت آب از گِل میخورد.(شکورزاده،عوام،تهرانی)
غوره به غوره نگاه میکند(نگرد)، آبدار میشود(آب میاندازد).(ایلامی،لری،کردی)
غوره تا برود حلوا بشود،دل صاحبش آب میشود.(سمنانی)
فاحشه،فاحشه را پیدا میکند و آب هم گودال را.(سنقری)
فرزند انسان لایق،نالایق از آب درمیآید.(لری)
فریب تربیت باغبان مخور ای گل
که آب میدهد و گلاب میخواهد.(فرهنگنامه)
فسردن مشکل است از آب دریا جوش ماهی را.(بیدل: 76،امثالموزون)
فقرا سرگین جمع میکردند،گاوها به آب ریدند.(بختیاری)
فکر نان باش(کن)خیار آب است.(لری،ایلامی)
فکر نان کن که خربزه آب است.(بهمنیاری،دهخدا،تاجیکی،امثالموزون،سنگسری،دامغانی،عوام،کرمانی،شکورزاده)
فوری،آنی،مثل آتشی که به آب بیفتد.(سیستانی)
فیل اگر بمیرد یک زانو آب در شکمش است.(افغانی)
فیل را با ملاقه(چمچه)آب میدهد.(بهمنیاری،خرّمی،تکمله)
قایقش را آب برد،دنبال سبدش میگردد.(بختیاری)
قبل از رسیدن به آب باید پاچه را برمالید.(بافقی)
قبل از رسیدن به چشمه آب میخواهد.(کردی)
قدر آب تشنه میداند.(نامهیداستان)
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق،نه آب در غربال.(سعدی؛ گلستان: 67،آذری،بهمنیاری،امثالموزون،عوام،دهخدا،فرهنگنامه)
قربان دردهای دلت بروم شوهر،آب داشتی گندم نداشتی،گندم داشتی آب نداشتی.(تهرانی)
قنات میرزاآغاسی تا قیامت بکنی به آب نمیرسی.(تهرانی)
قناتی که آب ندارد،ماهی نمیخواهد.(نطنزی)
قند تو دلش آب میکند(میشود).(تهرانی،قمی،قشقایی)
قند در دهانش آب میشود.(لری)
قندش در آب روان است.(رامسری)
قوّت آب از سرچشمه است.(عوام،دهخدا،تکمله،کوچه)
قوّتِ تن از آب و نان است.(اوحدی؛ دیوان: 579)
قورباغه با آب چاق نمیشود.(کرمانجی)
قورباغه را آب میبرد و هی جیغ میکشید.(ایلامی)
قورباغه را به آب بزنی،جفت جفت میپرد.(ساوهای)
کار آب و آتش است.(سلیم؛ دیوان: 90،دهخدا،حییم،سبزواری،بهارعجم،نامهیداستان)
کار چشم نگاه کردن است و کار آب جاری شدن.(قشقایی)
کار شیطان دسته گُل به آب دادن است.(شکورزاده)
کار کردن گاوها،آب خوردن خرها.(کرمانجی)
کار نداری آب بریز تو هاون سفت کن.(تهرانی)
کار هرکس بگیرد،خاکش طلا میشود،کار هرکس تباه گردد،آب دماغش در چشمش میچکد.(ترکمنی)
کاری بر سرت آورد که آب نگه نمیداری.(لری)
کاسهای طلا دارم نمیدانم با آن آب بخورم یا آنرا نگه دارم.(بندردیلمی)
کاسه بهره را باید با آب گرم بشویی.(لری)
کاسهیچوبی سرآمد و کاسهیچینی زیر آب رفت.(افغانی)
کاه اگر آب ببیند خراب میشود.(اشتهاردی)
کاهت را نخواستم،آب دهانت کورم کرد.(لری)
کاهل به آب نمیرفت وقتی میرفت خمره میبرد.(دهخدا،شکورزاده،سهیلی)
کجا دمساز باشد آب و آتش؟(ناصرخسرو: 532،امثالموزون،شکورزاده،دهخدا)
کجا دیدیم آب از جو به دریا میرود.(مثمر)
کچل برای آب آوردن نمیرود.(آذری)
کدخدازاده عروسی میکند و سلمانی آب در اُجاق خود میریزد.(لری)
کرمان را یک روز آب میبرد و تهران به چاه مستراح فرو میرود.(کرمانی)
کرمکدر کنار شالی آب میخورد.(بجنوردی)
کرهام را آب میکنم به خاطر بن دوغش.(لری)
کُرّه تازه با چوپان آب گرم نمیکند.(بختیاری)
کرّهخر دو ساله خودش میتواند برود آب بخورد.(قشقایی)
کس نیابد چشمهیآب حیات اندر سراب.(عبدالواسع جبلی،امثالموزون،دهخدا،شکورزاده)
کسی بسازد بررویِ آب خانه؟ (حلاج؛ دیوان: 178)
کسی را که آب میخورد،مار نیش نمیزند.(آذری)
کسی که آب جوهردار خورده آب خراب کی میپسنده.(جیرفتی)
کسی که بزهایش را آب برده،از دست دادن همه چیز برایش آسان است.(دزفولی)
کسی که توی آب افتاده از باران پروا ندارد.(ارومیهای)
کسی که دهانش از شیر گرم سوخته،آب را فوت میکند.(ترکمنی)
کسی که ماهی بخواهد،باید کون خود را به آب سرد فرو کند.(آذری،درگزی،ایلامی)
کشتی کاغذی از آب نیاید بیرون.(صائب: 3056،تکمله)
کفگیر خودت را به آب بینداز.(رامسری)
کلاغ سیاه را با آب نمیتوان سفید کرد.(گیلکی)
کلاغ سیاهه در آب شنا هم بکند غاز نخواهد شد.(آذری)
کلال به ماندی آب میخوره.(تاجیکی)
کلالدر کاسهیشکسته آب میخورد.(افغانی)
کلال ماندن به آب خوردهاست.(تاجیکی)
کلاه آب برده به سر صاحبش گشاد است.(بهمنیاری)
کلاهش را آب برد گفت: «به سرم کلان بود.» (تاجیکی،افغانی)
کلاهش را آب برد گفت: «به ارواح پدرم خیرات.» (افغانی)
کلاه کچل را آب برد،گفت: «برای سرم گشاد بود.» (شکورزاده،کوچه،زرقانی)
کلاه کل را آب برد، گفت: «به سرم فراخ بود.»(دهخدا،کاوش)
کلکشرا آب برده،تو دنبال گیرشمیگردی.(سپیدانی)
کل که کلاهش از سر افتاد جهان را آب بگیرد.(کرمانی)
کلگش را آب برده و دارد دنبال سبدش میگردد.(لری)
کلندچاهکن را آب دادن حاجت نیست.(بهارعجم،خزینه)
کلوخ را داخل آب میگذارد و از رویش میگذرد.(هزارهای،افغانی،تاجیکی)
کلّهات را بیآب میتراشم.(گیلکی)
کلّهجنگچولهچوله راه میرود و آب گِل میخورد.(عوام)
کم دستم را در داخل آب سرد و گرم نکردهام.(رامسری)
کم سرکهای است که از آب ترشتر نباشد.(بهمنیاری)
کنار آب هست و کنار ناو.(گیلکی)
کنارهیلواش را آب نپاش.(اهری)
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فرو کن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.(سعدی؛ کلیات: 603،فرهنگنامه)
کور،کور را از آب نمیگذراند.(کردی)
کور،کور را میجوید آب گودال را.(تهرانی،دهخدا،بهمنیاری،کرمانی،عوام،الیکایی،شکورزاده،شوشتری،آذری)
کوزه از آب همیشه درست(سالم)درنمیآید.(بهمنیاری،تاجیکی،بیرجندی)
کوزهاش نیم سیر آب نمیگیرد.(سبزواری)
کوزهای درست کرده که دو سیرونیم آب در آنجا نمیشود.(خوانساری)
کوزه بودش آب مینامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست.(مولوی؛ مثنوی: 1/5،دهخدا،عوام)
کوزه به راه آب میشکند.(دهخدا،کوچه،آذری)
کوزه چون پر میشود آب از سر میریزد.(مثمر)
کوزه در لب آب نمیشکند.(افغانی)
کوزه قلقل میکند امّا از آب پر میشود.(کردیکرمانشاهی)
کوزه کی لب آب صحت رفته که صحت بیاید.(تاجیکی)
کوزهگر از کُندلهآب میخورد.(یزدی)
کوزهگر از کوزه شکسته آب میخورد.(هبلهرودی،شکورزاده،تهرانی،بهمنیاری،آذری،سمنانی،خزینه،دهخدا،کوچه،افغانی)
کوزهگر از کوزهینو آب نمیخورد.(شاهد)
کوزهگر با کدو آب میخورد.(خراسانی)
کوزهگر در کوزهیکل آب میخورد.(شیرازی)
کوزه همه وقت به لب آب صحت رفته نمیآید.(تاجیکی)
کوزه همیشه درست از آب درنمیآید(برنمیگردد،پر نمیشود).(عوام،دهخدا،کوچه،هبلهرودی،شکورزاده)
کوزهی آب آنقدر عزیز است که روی دست میگردد.(گیلکی)
کوزهیآب در راه آب میشکند.(کرمانجی)
کوزهی تازه چهل روز آب میخورد.(گیلکی)
کوزهیشکسته،آب نگه نمیدارد.(آذری)
کوزهینو آب خنک دارد.(دهخدا،بهمنیاری،عوام،کوچه،تاجیکی)
کوزهینو دو روز آب را سرد نگاه میدارد(دارد).(حییّم،تهرانی،دهخدا،خزینه،تکمله،یزدی،هبلهرودی،کوچه،شکورزاده،عوام،افغانی)
کون برهنه از آب نمیترسد.(هزارهای،گیلکی)
کون در آب و آسمان بینی.(سنایی؛ حدیقه: 138،شکورزاده،کوچه،عوام،دهخدا)
کونم را میگذارم توی آب سرد.(مازندرانی)
کون میدهد، آب دهان هم روی آن.(آمرهای)
کوه الوند نان باشد و آب دریا اشکنه،پیرمرد کماشتها یک قلیان نهاری میشکند.(شهمیرزادی)
کوه شاهوا نان شود و آب دریا اشکنه،زنگ دندان من و تو را نمیشکند.(گرگانی)
کوه کوه را میجوید،آب دریا را.(بهمنیاری،خرّمی،کوچه)
کوهنشین را آب میبرد، میگفت: «هوای ته دریا(افق)صاف است.» (گیلکی)
کهنهیتپالهیاسب را آب نزن.(مازندرانی)
کی این خر را از این آب میگذراند؟ (لری)
کی دیده،تشنهیعشق از آب دجله شفا.(مجیربیلقانی،دهخدا)
کیست جلوی مشک؟ گفت: «منم آب کشک.» (بختیاری)
گاو فضله انداخت و آب آنرا برد.(قشقایی)
گدا را که رو دهی میرود صندوقخانه نان آب میزند.(همدانی)
گدار پارسالی(گداری که تو دیدی)را آب بُرد.(بختیاری)
گدا که میخواهد فخر بفروشد،آب بینیاش میآید.(شهمیرزادی)
گدا،گدا به آب و آتش هم گدا.(جیرفتی)
گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده میشویم چه باک است.(سعدی؛ گلستان: 116،هبلهرودی،نامهیداستان،بهمنیاری،مثمر،عوام،حییم)
گر آب میخواهد،گر نان میخواهد و اوّل صبح قلیان میخواهد.(لری)
گرچه میخوابد غبار فتنهها از آب تیغ
فتنهها در عالم از تیغ زبان پیدا شود.(واعظ قزوینی: 215،تکمله)
گرزش نُه من آب برمیدارد.(بختیاری)
گرسنه دیوانگی میکند،لخت رقصان از آب درمیآید.(آذری)
گرسنه و آب یخ؟ (عوام)
گرگ با میش آب میخورد.(زرقانی)
گرگ و میش از یک چشمه.(جا)آب میخورند.(افغانی،عوام،لکی،خفری،آذری)
گرگ و میش.(گوسفند)با هم آب میخورند.(بهمنیاری،دهخدا،تهرانی،خزینه،هبلهرودی،افغانی)
گر نبیند کور آب جوعیان
لیک داند چون که کوزه شد.(سبو بیند)گران.(مولوی؛ مثنوی: 3/4307،فرهنگنامه)
گزی به آب ندادی؟ (سیستانی)
گفت: «آب سرد و گرم را که میشناسد؟» گفت: «هرکه دستش در آن است.» (بختیاری)
گفت: «ای ورزای زرد،من چهل من برنج به امید تو در آب کردهام.» گفت: «من که نمیروم میخواهد یک من باشد میخواهد چهل من.» (لری)
گفت: «دمرو آب نخور عقلت کم میشود.» گفت: «عقل چیه؟» (تهرانی)
گل از دهن بلبل آب میخورد.(شکورزاده)
گل گیوهات را آب بزن.(دماوندی)
گلّه داشتم،رمه داشتم،پشت کوه کنگر میکاشتم،سگم آب یخ میخورد،خودم حسرتش را داشتم.(تهرانی)
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب کوثر و زمزم سفید نتوان کرد.(حافظ: 1081،هبلهرودی،بهمنیاری،کوچه،دهخدا،شکورزاده،عوام،تکمله،تهرانی)
گلیم خود را از آب برمیآورد(بیرون میآورد).(هبلهرودی،شاهد،نامهیداستان،تهرانی)
گمانم آب زندگانی خوردهای.(بختیاری)
گند او.(خودش)را آب داد.(آملی)
گندهبود آن آب که استادهبود هاژ.(ناصرخسرو،امثالموزون،دهخدا)
گوساله تا گاو شود،جگر مادرش آب شود.(بهمنیاری)
گوساله تا گاو شود دل خاوند آب شود.(افغانی)
گوشهیگلیم خودمان را میتوانیم از آب بکشیم.(راوری)
گویی آب به ته پاتیل زدهاند.(شوشتری)
گویی آب پنیرک خورده.(دزفولی،شوشتری،لکی،قشقایی،لری)
گویی آب ریختهاند توی لانهاش.(دزفولی،شوشتری)
گویی از چشمهیآب میآید.(قشقایی)
گویی صورتش را با آب آلوچه شستهاند.(آذری)
گویی کاسهی کولی را آب بردهاست.(بختیاری)
گویی ماهی است که از آب بیرون آورده باشند.(قشقایی)
گویی موش صحرایی آب بُری است.(بختیاری)
گُه خشک را روی آب نیندازید.(سنگسری)
گهر جوی نندیشد از آب ژرف.(ادیب پیشاوری،امثالموزون،دهخدا)
گُهی کرده که با هفت آب شسته نمیشود.(کردی)
گیرم که آب را دزدی،نم آب را چهکار میکنی؟(تایبادی)
گیس آب دل را میخورد.(دهخدا)
گیلک غرب گیلان، آن سوی آب است.(گیلکی)
لا آب رفتن لاکپشت،نه از روی غرض است
ترک عادت موجب مرض است.(شهرضایی)
لانهیمور به قاشقی آب ویران است.(کردی)
لانهیمورچه را آب برد،خیال کرد دنیا را آب بردهاست.(شکورزاده)
لایق آب ریختن به دست او نیست.(حییّم،دهخدا،عوام)
لچاز آب نمیترسد.(افغانی)
لکلک پای خود را در آب گذاشت.(هبلهرودی،نامهیداستان)
لنگ کفش کولی را آب برده.(بختیاری)
لنگ نبسته تو آب میجهد.(یزدی)
لولنگش.(لولهنگش) خیلی آب میگیرد.(قمی)
لولی را به خرش آب ده و پولش گیر.(تاجیکی)
لولهنگدار هم برای آدم بیپول آفتابهیسوراخ آب میکند.(کوچه)
لولهنگش آب برنمیدارد.(بهمنیاری)
لولهنگش(لولهینش)بسیار(خیلی)آب میگیرد.(عوام،خرمی،شیرازی،شکورزاده،حییم،اراکی،دهخدا،نامهیداستان،تهرانی)
لولهینش نه من آب میگیرد.(زرقانی)
ما آب راکد و پسمانده خوریم.(گیلکی)
ما به دیگ بزرگ میمانیم برای عروسی پلو میپزیم،برای عزا آب گرم میکنیم.(گیلکی)
ما پنداشتیم تاس روی آب داشتیم.(گنابادی)
ماتم چو بود سخت،به چشم آب نیاید.(امیرخسرو دهلوی،تکمله)
مادر ازنامهربانی آب در شیرم کند.(طالبآملی)
مادرت آب در تلاس سگ ریخته.(لکی)
مادر همچون در مسجد است،نه میتوانی آنرا به آب بزنی نه آتش.(سمنانی)
مادری که تو آب خوابید، دختر هم میخوابد.(رفسنجانی)
ماده گاو آب بخورد شیر میشود،مار چون آب بخورد زهر.(آذری)
مادیانش به آب نخوابیده که کرّهاش هم بخوابد.(قمی)
ما را آب از این چاه برنمیآید.(سمکعیّار:1/ 278)
ما را خدا از او نگاه دارد و او را از آب و آتش.(افغانی)
مار برهنه از آب نمیترسد.(سبزواری)
مار سر آب خوردن به آدم کار ندارد (نیش نمیزند).(گلپایگانی،بختیاری)
مار هم آدم را سر آب نمیزند.(لری)
ما ریگ تک جوییم دیگران آب گذرا.(دهخدا،تکمله،اصفهانی،حییم،عوام)
ما ریگ تهِ جوییم،شما آب روان.(شکورزاده)
ماست را انگشتک دوغ را آب بازی.(افغانی)
ما که توی کاسهیچینی آب دادیم این روزگارمان است،وای به حال شما که توی کاسهیچوبی میدهید.(کرمان)
مال از چشم صاحبش آب بنوشد.(گنبدکاووسی)
مال حلال روی آب میماند.(ایلامی)
مال خود را به آب انداخت تا برد.(لری)
مال دنیا، آب شور است.(هزارهای)
مال دنیا مثل آب دریاست،هرچه آدم از آن بخورد سیر نمیشود.(قمی)
مال و اموال میگوید روی آب باشم،امّا صاحبم در کنارم باشد.(لکی)
ماماش به آب نخوابیده که کرّهاش هم بخوابد.(قمی)
ما هر وقت رفتیم پشکل جمع کنیم،خرها در آب ریدند.(سمنانی)
ماهی ار مُرد،آب را چه غم است؟ (امیرخسرو دهلوی: 726،تکمله)
ماهی با آب زنده،آدم با آدم.(تاجیکی)
ماهی حرام، آب گلآلود مانندهاست.(گیلکی)
ماهی خودش هم در آب باشد چشمش به ساحل است.(ترکمنی)
ماهی در آب فروخته نشود.(کردی)
ماهی در بیابان از گیاه بیابانی میچرد،شتر در آب از گیاه آبی.(ترکمنی)
ماهی را در آب قرار میدهند تا سرش به سنگ بخورد.(مازندرانی)
ماهی را میخواهی کونت را توی آب سرد بگذار.(شوشتری)
ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.(دهخدا،تهرانی،بهمنیاری،بختیاری،شکورزاده،عوام،کوچه،ایلامی)
ماهی طلب آب کند گرچه غذا شود.(افغانی)
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را.(سعدی؛ کلیات: 525،شکورزاده،بهمنیاری)
ماهی که درون آب زندگی میکند،چهکار دارد که باران میبارد یا نه.(لری)
ماهی گفت: «چهکنم که دهانم پر آب است.» (هزارهای)
ماهی همیشه در آب است ولی از تشنگی درونش سیاه است.(کردی)
ماهیی با آب عاصی کی شود.(مولوی؛ مثنوی: 5/2139،امثالموزون،دهخدا)
مایهاش از آب است.(لری)
مثل آب اماله هی میرود و هی میآید.(عوام،دهخدا،شیرازی،سمنانی،قمی،تهرانی،کوچه،کرمانی)
مثل آب برو، مثل برق صرصر بیا.(یزدی)
مثل آب به راه است و مثل ریگ بهجا مانده.(جیرفتی)
مثل آب تتراب.(عوام)
مثل آب توی جوی میرود و مثل ریگ ته جوی مانده.(کرمانی)
مثل آب جفت.(زرقانی،دهخدا،کوچه)
مثل آب جوی.(هزارهای،آمرهای)
مثل آب حمّام.(دهخدا،زرقانی)
مثل آب حوض.(دهخدا،خفری،عوام،کوچه)
مثل آب حیات.(دهخدا،رفسنجانی)
مثل آب خالی است.(آمرهای)
مثل آب دریا همیشه بیقرار است.(رامسری)
مثل آب دهان مرده.(دهخدا،تهرانی،رامسری،سیرجانی،هراتی،هزارهای،شیرازی)
مثل آب روان.(عوام،کوچه)
مثل آب رودخانه صفا رود موج میزند.(رامسری)
مثل آب رو رو.(سیرجانی)
مثل آب روی تختهینانپزی.(بختیاری)
مثل آب زر.(دهخدا)
مثل آب زیپو.(دهخدا)
مثل آب زیرکاه.(کرمانی،شیرازی،رفسنجانی)
مثل آب سیرابی.(دهخدا،زرقانی،عوام)
مثل آب ظرفشوری.(دهخدا،شیرازی)
مثل آب فنجانشوی میماند.(کرمانی)
مثل آب کاه.(دهخدا)
مثل آب کُس رقیه.(تهرانی)
مثل آب کلّهپاچه.(دهخدا)
مثل آب گرم دهلران،هزار رنگ میشود.(ایلامی)
مثل آب گوشت ریواس.(یزدی)
مثل آب میآورد،امّا باد شب میبرد.(دشتی)
مثل آب میآید(میرود)،مانند ریگ(ته جوی)میماند(میغلتد).(مازندرانی،گلبافی،رفسنجانی،سیرجانی،گیلکی،شهربابکی)
مثل آب میرود.(کرمانی)
مثل آب میرود و دنبالش را هم نگاه نمیکند.(الیکایی)
مثل آب میگوید میروم،امّا مثل ریگ نمیرود.(ایزدخواستی)
مثل آب و آتش.(دهخدا،عوام،کرمانی،کوچه)
مثل آب و روغن.(عوام،دهخدا)
مثل آب و شکر.(دهخدا)
مثل آتش که بر آن آب ریزند.(خوزستانی)
مثل آسیاب آب افتاده.(لکی)
مثل آسیاب آبی است که تا آب دارد،میچرخد.(لنجانی)
مثل آلوچهیترش دهان را به آب میاندازد.(آذری)
مثل اردک،زیر آب خیس است بیرون آب خشک.(گیلکی،همدانی)
مثل انار آب از پوست خودش میگیرد.(سیرجانی)
مثل اینکه آب در ماسه بریزی.(قشقایی)
مثل اینکه سنگ به آب ژرف بیندازی.(کردی)
مثل اینکه نمد کرمانیان است،آب به خود نمیگیرد.(سرخهای)
مثل بلغار آب پس نمیدهد.(بهمنیاری)
مثل بید درون آب میلرزد.(لری)
مثل پته مرا در آب به هم میزنی.(ایلامی)
مثل پشت اردک آب ریختن.(خطیرکلایی قائمشهر)
مثل تُوفآب نینداخته.(بختیاری)
مثل چرم آب سوده.(کردی)
مثل خر بد آب میماند،آخرش آشغال ته آب گیرش میآید.(رفسنجانی)
مثل خر به آب و علف چشم دارد.(عوام)
مثل خر،بیگدار به آب نزن.(رفسنجانی)
مثل خر چشم به آب و علف دارد(دوخته).(دهخدا،قشقایی)
مثل ریختن آب در ماسه.(دزفولی)
مثل سگ ایلیاتی دلش را به آب و پنیر خوش کرده.(شکورزاده،فرهنگنامه)
مثل سگ گزیده از آب میترسد.(دهخدا)
مثل شغال به راه آب گیر کرده.(نامهیداستان)
مثل شمع آب شدن.(کوچه)
مثل شیر از آتش و سگ گزیده از آب میترسد.(نامهیداستان)
مثل غوره،آب را میگیرد.(کوچه)
مثل قورباغه اگر صدا کنم دهانم پر آب میشود و اگر صدا نکنم کارم خراب میشود.(لری)
مثل قورباغهام؛ اگر صدا کنم بچّهها سنگ به من میاندازند،اگر صدا نکنم آب در گوشم میرود.(بختیاری)
مثل قورباغه،همیشه توی آب است.(دشتی)
مثل کاسهیچرب به خودش آب نمیگیرد.(بختیاری)
مثل کچل آب مست.(لکی)
مثل کچل آبی کن.(در آب غرق کن).(بختیاری)
مثل کسی که از آب چویدهمیترسد.(شیرازی)
مثل کشکش بداغ آباد آب را گلآلود میکند.(کرمانی)
مثل گاخری که رو آب افتاده باشد.(کرمانی)
مثل گاو چشمش به آب و علف است.(تهرانی)
مثل(گاومیشدار)آب در شیر میکند.(شوشتری)
مثل گربه میرود،سر جوی آب پایش تر نمیشود.(دشتی)
مثل گربهیدر آب افتاده.(سمنانی)
مثل گُه که رو آب افتاده.(کرمانی)
مثل ماست مختارالسلطنه است،نگاهش میکنی ماست است،بخری دوغ است،بخوری آب است.(شکورزاده،کوچه)
مثل ماهی آب تیره کن هستی.(لری)
مثل ماهی آب را سر ما خشک کردی.(بختیاری)
مثل ماهی آب گرفتهاست.(لارستانی)
مثل ماهی از آب بیرون افتاده(برخشکی،خاک).(عوام،دهخدا،کرمانی،آذری)
مثل ماهی سرش را زیر آب میکند.(شیرازی)
مثل مورچه میروی و میروی،همینکه آب را دیدی نمیروی.(آملی)
مثل موش آب کشیده.(دهخدا،قشقایی،رفسنجانی،تهرانی،اصفهانی،کوچه)
مثل موش استخر را سوراخ کرده،به صدای آب گوش میدهد.(آذری)
مثل موم آب میشود.(رفسنجانی)
مثل نمدِ در آب افتاده.(سبزواری)
مثل نمدی است که آب به خود میگیرد.(آمرهای)
مثل نمک در آب گدازان.(دهخدا)
مثل هدهد آب را زیر هفت طبقهیزمین میبیند.(کوچه)
مثل یوز مخور،آب شب و مکن خواب روز.(بویراحمدی)
مجو نان اگر حاتمت نان دهد
مخواه آب اگر خضر ساقی بود.(این یمین،دهخدا)
محمّد رفیع آب بیار نیست.(دوانی)
مدار آسیا از پهلوی آب روان گردد.(واعظ قزوینی: 146،تکمله)
مرا که آب برد یک درّه پایینتر.(لری،ایلامی)
مرد،آب دهان(تُف) خود را نمیلیسد.(آذری،قشقایی)
مرد آب روان است،زن بند است.(کردی)
مرد آبیاری میکند و زن هرجا لازم بداند جلوی آب را میگیرد.(الیگودرزی)
مردانگی با آب حمّام کرده نمیشود.(کردی)
مرد بیمال بیآب است و خانهیبیدرم خراب.(طوطینامه: 9)
مرد دلیر از دست زن آب دماغ گیرد.(کردی)
مرد سالم تا پی پل میگشت،دیوانه از آب گذشت.(ترکمنی)
مردم را آب میبرد،فلانی را خواب.(لکی)
مردم مثل گوسفند میمانند چشمشان به آب و علف است.(تهرانی)
مردم نان کور هستند،تو آب کور.(بختیاری)
مرد نباید از آب کمعمق بترسد.(کردی)
مرده را آب محال است که پنهان سازد.(صائب: 1640،تکمله)
مُرده هم با آب پاک میشود.(کردی کرمانشانی)
مردی را داشت آب میبرد،میگفت: «آسمان قبله صاف است.» (فیروزکوهی)
مرغابی را از آب میترساند.(هزارهای)
مرغ جایی میرود که آب و دانه باشد.(زرقانی،سیرجانی)
مرغ را خدا آنقدر دل نداده که دو پا داخل آب برود.(طالقانی)
مرغ کور و آب شور.(بلوچی،افغانی،یزدی)
مرغ کی دل دارد که سینه به آب باشد(بایستد).(گیلکی)
مرغ گرسنه، خرمن آب برده به یادش افتد.(کردی)
مرق آب را میگیرد.(لری)
مروارید را آب است،آبش اگر ریخت سنگی بیش نیست.(افغانی)
مروارید را آب است.(افغانی)
مروّت او بحر بود،لیکن بحر عروض که در آن آب نباشد.(تاریخالوزرا: 15،تکمله)
مزه آب تنباکو میدهد.(تهرانی)
مشکل که به یک جو برود آب من و تو.(یغما،فرهنگنامه)
مشکی که پر از آب باشد چکهای میکند و خیرش اندکی.(شوشتری)
مشکی که نزدیک آب است همیشه خودش بیآب است.(لری)
معدهیجوان سنگ را آب میکند.(دهخدا،حییم،کوچه،آذری،افغانی،عوام)
معدهیلیز و آب هندوانه.(شکورزاده،دهخدا،عوام،کوچه)
معلوم است که خر و گاو کی را داری آب میدهی؟ (لری)
مکری یا نقشی یا تبرکی بر آب زده.(نامهیداستان)
مگر آب از چاه میکشی؟(جیرفتی)
مگر آب اماله است.(دهخدا)
مگر آب بیلگام خوردهای؟(بختیاری)
مگر آب پشت(پی)خانهات افتادهاست؟ (شکورزاده،کوچه)
مگر آب توله خوردهای(نخوردهای)؟(دیلمو لیراوی،دیری)
مگر آب دریا با پوزهیسگ نجس میشود؟(لری بختیاری،فارسانی)
مگر آب زمزم است؟ (ایلامی)
مگر آب زیر پایت کردهاند؟ (زرقانی)
مگر بدون لقمه آب نوشیدی؟ (اشتهاردی)
مگر بی پی(در آب غرق)شدهای؟ (بختیاری)
مگر پول را آب آورده؟ (عوام)
مگر تو را آب آورده؟ (رامسری)
مگر خرت را بد آب دادهاند؟(دشتستانی)
مگر در کونت آب قلیان ریختهاند؟ (کندلوسی)
مگر دم آب گرفتهای؟(فرهنگنامه)
مگر سر دستم مفی(آب دماغی)است؟ (بروجردی)
مگر شب به کوه بودی(شب سر آب بودی)؟(بختیاری)
مگر کچل به آب نمیرود.(آذری)
مگر کشکت را آب رودخانه برده.(بهبهانی)
مگر ملاقه کولیزیرا آب برده.(بختیاری)
ملاّ از غایت چاقی از در تو نمیآید،خر از جوی آب رد نمیشود.(ترکمنی)
ملاقه داخل آب انار.(رامسری)
ممورا آب برده به اندازه کرکورلیاقت ندارد؟ (لری)
من تشنه و پیش من روان آب زلال(روان).(مرزباننامه: 310،جامی،شکورزاده،بهمنیاری،مرزباننامه،فرهنگنامه)
من دیگر آب از سرم گذشت.(بختیاری)
من که آب بردهام پیچی پایینتر.(لری)
من که چشمم آب نمیخورد.(سنگسری)
من میگویم آب نیست او میگوید لتیگهدرست کن.(کردی کلهری)
من نشنیدم که خط بر آب نویسند.(امیرخسرو؛ دیوان: 254)
مورچه افتادهبود میان جای پای گاو،میگفت: «دنیا را دارد آب میبرد.» (گیلکی)
مورچه توی آب افتاده فریاد کشید: «آی دنیا را آب برد.» (شکورزاده،ایلامی،مازندرانی)
مورچه را آب برد،گفت: «من را که بُرد بِگذار همه را ببرد.» (تهرانی)
مورچه را آب بُرد (میبَرد)،خیال کرد دنیا را آب بردهاست(میبَرد).(شکورزاده،کوچه،دلیجانی)
مورچه که افتاد جای سم گاو،دنیا را همه آب میبیند.(کرمانجی)
موش و گربه در یکجا آب میخورند.(سمنانی)
موی سر از دل آب میخورد.(بهمنیاری،تهرانی،زرقانی،شکورزاده)
مهمان دیر کرده و کفگیر را آب برده.(رامسری)
مهمانکه زیاد شد آبش(آب دیزی)را زیاد میکنند.(میکنیم).(عوام،رفسنجانی،اراکی،دلیجانی)
مهمان میکند،امّا به آب حمّام.(تهرانی)
مهمان نمیخواهی، آب زیر پاش کن (زیرش آب ببند). (حییّم،عوام،کوچه،بوشهری،نهاوندی،بختیاری،لری)
مهندس راه دور چاهکن از آب درمیآید.(مازندرانی)
میبرد آدمی دو چیز به زور، دان و آب و خاکِ گور.(تاجیکی)
میبَرَدش سر آب و تشنه بر میگردانش.(اشتهاردی)
میترسد آب در دلش تکان بخورد.(کرمانی)
میترسی پیه تو شکمت آب بشود؟ (زرقانی)
میخواست بالا بالا آب بخورد،محتاج آب گندیدهیته جوی شد.(لنجانی)
میخواهد آب را گِلآلود کند ماهی بگیرد.(شکورزاده)
میخواهد از جو بجهد (از آب بگذرد)و پایش تر نشود.(بهمنیاری،کوچه،عوام،حییم،تهرانی،دهخدا،شکورزاده)
میخواهد با باد شکم آب گرم درست کند.(رامهرمزی)
میخواهند به آب بزنند سمشان هم تر نشود.(سبزواری)
میخواهی آب از گنجشک و نان از کلاغ بگیری؟ (رامسری)
میخواهی آب بخوری از سرچشمه بخور.(سوادکوهی)
میزند به هفت آب خیس نمیشود.(لری)
میش کور،آب شور.(لری)
میشود باطل تیمم آب پیدا کرده را.(صائب: 105،تکمله)
میش و گرگ در یک مکان آب نمیخورند.(ایلامی)
میشی که بدآبی کند از ته جاویه.(آبشخور)آب میخورد.(شهربابکی)
میگویم آب نداریم،میگوید آش درست کنید.(جیرفتی،سیرجانی)
میگویم آب نیست،میگوید آبکی درست کن.(درهشهری)
میمون وقتی آب به گلویش برسد،بچّهی خود را زیر پایش میافکند.(آذری)
نالهیآب از ناهمواری زمین است.(شکورزاده،خزینه،دهخدا،عوام،کوچه،مثمر،افغانی،نامهیداستان)
نامرد اگر پل شد از رویش عبور نکن،بگذار آب تو را ببرد.(شکورزاده)
نان آب برده را برای پدرش خیرات میکند.(کرمانی)
نان از بزرگ است،آب از کوچک.(لری)
نان اینجا،آب اینجا،کجا روم بِهْ از اینجا؟(شکورزاده،تهرانی،حییم،دهخدا،عوام،کاوش،کوچه)
نان بدو،آب بدو،تو بهدنبالش.(عوام)
نان بیاور تا آب کلمکتبدهم.(زرقانی)
نانت به آب بکش،منّت دوغ گاو نکش.(سیرجانی)
نانت را با آب بخور،منّت آبدوغ مکش.(شکورزاده،حییم،دهخدا،عوام،کوچه،لری)
نان جوی خود را به آب بکش،منّت دوغ گاو نکش.(شهربابکی)
نان حلال آب زلال،بیدردسر بی قیل وقال.(شکورزاده)
نان حلال میخوریم و آب زلال مینوشیم.(شکورزاده)
نان خود را به آب بزن،منّت ماده گاو را نکش.(خوانساری)
نان در دست بخیل است،آب که سبیل است.(قمی)
نان در گرسنگی آب در تشنگی.(هزارهای)
نان را آب کش و منّت دوغ مکش.(یزدی)
نان را باید از میان آب و آتش درآورد.(مازندرانی)
نان را دید گشنه است،آب را دید تشنه.(افغانی)
نانش را به آب میزند و میخورد.(درگزی)
نان کور،آب کور.(دهخدا)
نان و آب از دهانش میافتد،حرف از دهانش نمیافتد.(بیرجندی)
نان و رختم با خودم،آب بکن باغچه خودم.(استهبانی)
ناودانی است که.(آب را)دور میاندازد.(شوشتری)
نباشد.(نماند)آب دائم در یکی جوی.(نظامی؛ خسرو و شیرین: 349،امثالموزون،دهخدا)
نباشد آب و آتش را به هم ساز.(ویسو رامین: 318/31،شکورزاده)
نباید در کوزهیروغن آب ریخت.(ترکمنی)
نجسی خوردی دهانت را آب بکش.(تهرانی)
نخست انگور،آنگه آب انگور.(نظامی؛ خسرو و شیرین: 155،بهمنیاری)
ندانیم که خضر علیهالسّلام در زندگانی چه خوشی دید که آب حیات خورد؟ (تاریخالوزرا: 147،تکمله)
نرگس از چشم تو دم زد بر دهانش زد صبا
درد دندان دارد اکنون میخورد آب از قلم.(صائب)
نرم باران به زراعت دهد آب
چون رسد سیل شود کشت خراب.(جامی؛ هفتاورنگ: 557،فرهنگنامه)
نرود آب دگر بار که از جو رفتهاست.(شکورزاده،افغانی)
نژاد به نژاد میرود و آب از شیار جوی میرود.(لری)
نسب سر نسب میرود،آب سر جوی آب میرود.(بختیاری)
نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت.(بیدل: 306،امثالموزون)
نفسِ فاجره را به آب فجور سیراب میکند.(طوطینامه: 219)
نقش او را در آب نمیتوان دید.(مثمر،هبلهرودی)
نقش برروی آب است.(بهمنیاری،خرّمی،نامهیداستان)
نقش رخت از هر قلمی نقش بر آب است.(گلچین،فرهنگنامه)
نکویی کن و در آب انداز. (ایرجمیرزا: 149،حافظ؛ خانلری: 530،سلمانساوجی؛ دیوان: 525،شکورزاده،دهخدا)
نگاه مفت به آب جوی هم نمیکند.(عوام)
نماز شب آب میکشد.(نامهیداستان)
نمد باشد به آب افکندن آسان
نباشد زو برآوردنش آنسان.(ویسو رامین: 185/60،فرهنگنامه)
نمد در آب بماند سنگینتر میشود.(کرمانجی)
نمد هرچه بیشتر در آب بماند بیشتر آب برمیدارد.(شکورزاده)
نمیدانم با سوت کی آب بخورم(میخورد).(دزفولی،شوشتری)
نمیشود به آب بزنی کف پایت هم تر نشود.(فرهنگنامه)
نوبت آب توست میخواهی زمین خود را سیراب کن،میخواهی تشنه نگهدار.(سمنانی)
نوش نوش، به یک من آب صد من گوشت.(کرمانی)
نوکرت رفت رودخانه آب بیاورد پایش سر خورد افتاد داخل رودخانه.(آملی)
نه آب به امام حسین میدهد،نه آتش به یزید.(کلاردشتی)
نه آب بیار نه کوزه بشکن.(دهخدا،حییم،عوام،کوچه،شکورزاده)
نه آب بیاور نه بشکن سبویی.(بهمنیاری)
نه آب تو شیر کن نه نماز شبگیر کن.(کوچه)
نه آب چاره دارد،نه آتش،نه تفنگ و نه کمر.(لری)
نه آب داره،نه نون داره،یک(سه) ذرع و نیم زبون داره.(شکورزاده،تهرانی)
نه آب و نه آبادانی،نه گلبانگ مسلمانی.(دهخدا،کوچه،قمی،افغانی،کرمانی،عوام،شوشتری)
نه آتش سوزان،نه آب سرد.(تاجیکی)
نهاوند را آب برد،ملایر را خواب،تویسرکان را شایعه.(تویسرکانی)
نه تنها نتوانست آب بیاورد راه آبها را نیز خیس کرد.(آذری)
نه چشمهیکم آب برای باغ،نه پس از رفتن آه.(کردی)
نه در آب میبینندت نه در آتش.(سبزواری)
نه در داخل آب مرا میبیند و نه در دشت قره بیگ را.(قشقایی)
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال.(سعدی؛ گلستان: 67،افغانی)
نه کور حیا دارد،نه آب رود صدا.(بختیاری)
نه مرا در آب میبیند نه قره بیگ را در دشت.(فرهنگنامه)
نه مشک آب کنار چشمه(رودخانه)،نه دختر همسایهیپدر.(لکی،الشتری،ایلامی،لری،فرهنگنامه)
نه نثار گور آدم میشود،نه به آب میرسد.(گیلکی)
نه نماز شبگیر کن،نه آب تو شیر کن.(شکورزاده،حییم،عوام،زرقانی)
نه همی کم شود از آب مژه تف جگر.(قطران،رودکی،امثالموزون) در اصل: نه همی کم شود از تف جگر آب مژه.
نیست عیبی آب صافی را که خاشاکآور است.(جامی؛فاتحةالشباب،امثالموزون)
نیکبخت جوی آب میکند و شوربخت مسئله ایجاد میکند.(ترکمنی)
نیکی کن در آب انداز.(تاجیکی)
وارهاش را آب برد.(عوام)
وای به حال پرلاآب عمیق است و پاهایش کوتاه.(مازندرانی)
ورگارا آب برده.(خوانساری)
ورگالش را آب داده.(فرهنگنامه)
وزغ که داد میکند،آب به حلق خودش میرود.(گلپایگانی)
وطن از دست مده آب بقا در وطن است.(شکورزاده،افغانی)
وقت رفته و آب ریخته دوباره به دست نمیآید.(افغانی)
وقتی آب میخورد،گردنش(گلویش)پیداست.(لکی،دیلمولیراوی)
وقتی آمد که شب بود،دستم توی آب چلو بود.(دماوندی)
وقتی از آب گذشتنی پشت سرت همهی پلها را خراب نکن.(شکورزاده)
وقتی اقتضا کند ریش خود را به کون الاغ میکنم و بهموقع خود آنرا با آب و گلاب میشویم.(فرهنگنامه)
وقتی روضه میخواند، آب از سرند پایین نمیآید.(آمرهای)
وقتی که چاه خشک شد،ارزش آب معلوم میشود.(خرّمی)
وقتی نکبت به سراغ انسان بیاید، آب دهانش به دماغش میرود.(قشقایی)
هدهد زیرزمین آب را میبیند،روی زمین دام را نمیبیند.(نامهیداستان)
هر آنچه در آب روییده باشد،در آب رشد میکند.(آذری)
هر بادی،آب سرد نمیکند.(شکورزاده،کوچه،مثمر،هبلهرودی)
هر بار سبو از آب درست نیاید.(ابومسلمنامه: 3/197،سمکعیّار:5/ 577 و 1/ 229،شکورزاده)
هرجا آب هست،گل هم هست.(کرمانجی)
هرجا که آب هست،زمین نیست و هرکجا زمین هست آب نیست.(الیگودرزی،لری،لکی)
هر چاهی آب مخصوص به خود دارد.(آذری،قشقایی)
هرچه آب گلآلود شود،نقش صیّاد است.(هراتی)
هرچه از آب و آتش عمل آمد.(کوچه)
هرچه از آن آب بگیرم،بگذار او گلاب بگیرد.(شوشتری)
هرچه باداباد،ما کشتی به آب انداختیم.(ناصح،شاهد،شکورزاده،خزینه،عوام،نامهیداستان،مثمر)
هرچه به او میگوییم انگار روی مرغابی آب بریزی.(رامسری)
هرچه در جوی میرود آب است.(نامهیداستان)
هرچه کس از آب خنک ترسید،من هم از تو میترسم.(دامغانی)
هرچه گلیم را در آب بگذاری،سنگینتر میشود.(شاهرودی)
هرچه من از آن آب گرفتم او گلاب بگیرد.(دزفولی)
هرچیز به آب زندهاست.(بختیاری)
هر حرفش نهمن آب برمیدارد.(لری)
هر خاکی آب رویش بریزی گِل است.(سیرجانی)
هر رطبی را که نچینی به وقت
آب شود بعد به شاخ درخت.(ایرجمیرزا: 168،فرهنگنامه)
هر سرکهای از آب ترشتر است.(دهخدا،بهمنیاری،سهیلی،شکورزاده،عوام،کوچه)
هرکار که خوب از آب درآمد،به اسم خانم است واگر بد درآمد به نام کنیز و کلفت.(آذری)
هرکاری کنم آب درون ریگزار است.(لری)
هرکاری میتوانند بکنند،مگر آب باغ بالام را میبندند؟(ایزدخواستی)
هرکجا آب نباشد نتوان کرد شنا.(فرّخی سیستانی: 352،شکورزاده،دهخدا)
هرکجا آب هست،گل و لای هم هست.(ترکمنی)
هرکجا پستی است آب آنجا رود.(مولوی؛ مثنوی: 2/1939)
هرکجا دیدیم آب از جو به دریا میرود.(کلیم کاشانی: 409،شکورزاده،تکمله،کوچه،هبلهرودی)
هرکجا کِشتی است آب آنجا رود.(مولوی؛ مثنوی: 3/2211)
هرکجا گوران بود، آنجا بود آب و گیا.(قطران: 16،دهخدا)
هرکس آب خود میخورد.(افغانی)
هرکس آب قلب(دل،نیّت)خودش را میخورد.(عوام،دهخدا،شکورزاده،تاجیکی)
هرکس بخواهد ماهی بگیرد،وارد آب میشود.(آستارایی)
هرکس به خواب است،حصهاش به آب است.(بهمنیاری،کوچه)
هرکس جُل خودش را از آب بیرون میکشد.(قمی)
هرکس را آب میبرد،به آب چنگ میزند.(لری)
هرکس زرنگ باشد،جل خود را از آب بیرون میآورد.(آذری)
هرکس فرزند نداشتهباشد،مثل اسب مردهای است که آب با خودش میبرد.(رامسری)
هرکس که خواب است،رزقش در آب است.(لری)
هرکس ماهی بخورد، آب خیلی خواهد خورد.(بلوچی،نیکشهری)
هرکس ماهی شور خورد،خودش آب میخورد.(دشتی)
هرکسی آب دلش (قلبش)را میخورد.(حییّم،تهرانی،کوچه،اصفهانی،آذری)
هرکسی آب قسمتش را میخورد.(شاهرودی)
هرکسی نیاز به آب چشمه دارد در حالی که خود چشمه بهجای دیگری متکی است.(لری ممسنی)
هرکه آب از دم شمشیر خورد، نوشش باد.(تاجیکی،افغانی)
هرکه آتش مزاج باشد بیآب زِیَد.(خزینه)
هرکه از رودخانه آب خورد،نمیتواند سر به جوی کند.(بختیاری)
هرکه به آب خزینه تف کند به ریش خودش میچسبد.(آذری)
هرکه به خواب است،حصّهاش(قسمتش)به آب است.(شکورزاده)
هرکه به شلوارش آب افتاد،خود شلوارش را بالا میکشد.(رامسری)
هرکه ته مانده (آب یا غذای)دختر را بخورد گر (کچل)میشود.(بختیاری)
هرکه خواب است، حصّهاش(قسمتش،روزیش)در آب است.(عوام،شکورزاده،دهخدا،بهمنیاری،تهرانی،کوچه،حییم)
هرکه دلش ماهی بخواهد،باید خود را به آب سرد ببندد.(آذری)
هرکه را آب دهن نیست لب خشک ماند.(خزینه)
هرکه شیر گرم خورده تا آب پف نکند نخورد.(خزینه)
هرکه کرده که کرده،هرکه نکرده،نکند که آب حمّام تمام شد.(فرهنگنامه)
هرکه ماهی خواهد کونش را به آب سرد میزند.(نامهیداستان،لری،بختیاری،ایلامی)
هرکه نقش خویش میبیند در آب
برزگر باران و گازر آفتاب.(سعدی،شکورزاده،کوچه،امثالموزون،عوام،حییم،دهخدا،بهمنیاری،نامهیداستان)
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است.(پوریای ولی،امثالموزون،حییم،بهمنیاری،دهخدا،شکورزاده،کوچه،اصفهانی)
هر مشت آرد جو،چهقدر آب میبرد.(بختیاری)
هزار بار اگر شستوشو دهی با ریگ و آب رودخانه،خدا سیاه کرده سپید نمیشود.(لکی)
هزار تلخه از دولت سر یک گندم آب میخورد.(کوچه)
هزار تلخه پای یک شیرینه آب میخورد.(شکورزاده،عوام)
هزار خار آب دهند از برای گُلی.(شیخالرئیس افسر،شکورزاده،دهخدا،امثالموزون)
هزار کس را تشنهلب آب میبرد و تشنه برمیگرداند.(نامهیداستان)
هزار من آب گندیده برای حمّام کم است.(بهمنیاری،خرّمی)
هست آب دو دیده رایگان.(مولوی؛ مثنوی: 3/33،دهخدا)
هفت تا همریش را با هم آب برد.(لری)
هم آب باشد هم آتش.(بهمنیاری)
همان آب است اگر کوبی هزاران بار در هاون.(سنایی؛ دیوان: 504،امثالموزون،دهخدا،شکورزاده)
هم به روی آب میبرد و هم به روی خواب.(افغانی)
هم به قدر صیقل است آب وضو آیینه را.(بیدل: 130،امثالموزون)
همچنان برو که غوقهایروی آب رفت.(لنجانی)
همچون آب میرود و مانند ریگ ماندگار است.(الیکاییی)
همچین به آب نمیزنه که قوزکش تر شود.(ایزدخواستی)
هم خانهی خالهام میرود و هم خر را آب میدهد.(لارستانی)
همسر خودت را زیبا.(خردسال)انتخاب کن اگر کار کن و باسلیقه هم از آب درآمد به شانست است.(ساوهای)
هم غسل کرد،هم تخم شالی را آب زد.(مازندرانی)
هم نماز شبگیر میکند،هم آب توی شیر میکند.(شکورزاده)
همواره سبوی از آب درست نیاید.(قابوسنامه: 149،دهخدا)
همه پلیدیها با آب شویند و پلیدی آب از هیچ چیز شسته نشود.(امثال طبع هند،دهخدا،شکورزاده)
همهی دنیا را آب ببرد او را خواب میبرد.(نهاوندی،عوام)
همه را آب برده او را خواب برده.(بهمنیاری)
همیشه آب به جوی آقای رفیع نمیرود گاهی هم به جوی آقا شفیع میرود.(شکورزاده،عوام،سهیلی،کوچه)
همیشه آب در یک جو نمیرود(نرود).(شکورزاده،عوام،بیرجندی)
همیشه آب روی دوش کوتاهقد است.(بوشهری)
همیشه آب روی دیوار کوتاه میآید.(گناوهای)
همیشه سبوی از آب درست نیاید.(قابوسنامه:191،شکورزاده،عوام،دهخدا)
همین قدر مهلت نداد که آب را پانی بگوید.(افغانی)
هندو در آب گنگ،مسلمان در گور تنگ.(افغانی)
هنوز آب شب ماندهیکسی را نخوردهایم.(لری)
هنوز آب کَفَنش خشک نشده.(تهرانی،شهربابکی)
هنوز توی آب به خواب نرفتی.(رامسری)
هنوز کشک آب نجوشیده، در گلویت گیر نکرد.(رامسری)
هوا را دیده کوزه کش،آب را ندیده موزه نکش.(تاجیکی)
هویج خوردی،آب خوردی،بردی،ترب خوردی،آب خوردی،مُردی.(همدانی)
هویج گفت مرا بخور،آب هم بخور تا بلاگردان من شود.(سمنانی)
هیچ سازی ماهیان را چون صدای آب نیست.(سلیم تهرانی،امثالموزون)
هیزم آوردم خاکستر شد،آب آوردم در سنگچین فرو رفت.(لری)
هیزم بیاور،آب بیاور،بچّه رید بیا بردار.(آذری،قشقایی)
هیزمت در آب بیفتد.(بختیاری)
هیز هیز را پیدا میکند،آب گودال ژرف را.(کرمانی،راوری)
یا آب کج است یا نوکج است.(یزدی)
یاالله، آقا آب بخواهد.(دهخدا)
یا در آب آتش روشن کن، یا از راه کون بچّه بزا.(رامسری)
یا در آب است یا در آتش ماهی.(واعظ قزوینی،دهخدا)
یار بازوی خویش عریان ساخت
آب اندر دهان ما انداخت.(فرهنگنامه)
یتیم را نه بزن نه فحش بده،چارقهایش را به آب بزن بگذار برود.(مرندی)
یخ از آب است، آب از یخ.(افغانی)
یخ بسیار،آب شود.(بهارعجم)
یخ بسیار آب کرد تا فلان چیز صورت گرفت.(خزینه)
یخ بود و آب شد.(بهمنیاری)
یکجا آب و یکجا آتش.(افغانی)
یک جور به آب میزند،پاهاش تر نگردد.(طالقانی)
یک خروار نان کار یک کاسهی آب را نمیکند.(تهرانی)
یک رودخانه آب را سرازیر.(روانه)کرد.(خوانساری)
یک روز برف را یک ساعت باران آب میکند.(شکورزاده،بهمنیاری،کوچه)
یک سر چوب اگر در آتش نباشد از سر دیگرش آب نمیچکد.(فرهنگنامه)
یک سفره نان و یک کوزه آب برداشت پشت سر مردم افتاد.(نامهیداستان)
یک قطره آب به دهانم نمیریزد.(بختیاری)
یک کوزه آب به دست کسی نمیدهد.(رامسری)
یک گلی برایش آب بگیرم که حظ کند.(زرقانی)
یک لیوان آب بخور و سالی وفا کن.(بلوچی،خاشی)
یک متر آب روی سرمان است،امّا آبیاری ندارد.(دشتی)
یک نیم دهانش آب است،یک نیم آتش.(بیرجندی)
یکی آب دهان دیگری را خورده.(افغانی)
یکی آب نداشت،گفت ترخینه درست کنم.(ایلامی)
یکی را اسفرجان زدند،آمد آب مهیار را مرز کرد.(شهرضایی)
یوزباشی خوش آب و هواست.(فسایی)
از دولتی سر گُلی،صد تا خار آب میخورند.(شهربابکی)
از گاو راه رفتن یاد بگیر،از سگ دویدن،از خر آب خوردن،از شتر نشستن.(شهربابکی)
افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان جگر سوخته را خواب گرفته.(شکورزاده)
اینجا کنیز بهدنبال آب است غلام بهدنبال هیزم.(شهربابکی)
آب از سر تیره است.(سخن)
آب از گردنه عبور میکند.(سخن)
آب باران باغ صدرنگ آورد.(مولوی؛ مثنوی: 5/2492)
آب باران که از درخت میچکد،زیر همان درخت میریزد.(رامسری)
آب روی زمین کاشته میرود.(شهربابکی)
آب پیدا نمیکند والاّ شناگر قابلی است.(سخن)
آب پیش از بچّه بار نگذار.(شهربابکی)
آب جوی آمد و غلام ببرد.(سعدی؛ گلستان: 118)
آب حیات من است خاک سر کوی دوست.(سعدی؛ کلیات: 450)
آب حیات و کیمیا،عمر دوباره و وفا
اینهمه میرسد به هم،یار به هم نمیرسد.(والهی داغستانی،تکمله)
آب حیوان در درون ظلمت است.(مولوی؛ مثنوی: 3/552)
آب خرسندی بجوی و دست از دونان بشوی.(ابنیمین: 538)
آب خود داند که آبادی کجاست؟(سخن)
آب در خوابگه مورچگان ریختهام.(نیمایوشیج)
آب در هاون مکوب.(عطّار: دیوان: 329)
آب را روغن کردهاست.(سخن)
آب را گاو میکشد، ناله را چرخ میکند.(سخن)
آب روان باز ناید به جوی.(سعدی؛ بوستان: 183)
آب روشن را صدف تشریف گوهر میدهد.(صائب: 1337)
آب شد و به زمین فرو رفت.(سخن)
آب هم در دست داری نخور و بیا.(سخن)
آدم برهنه از آب گود نمیترسد.(مازندرانی)
آب آبادانی است(میآورد).(عوام،تهرانی،دهخدا،شکورزاده)
با آب ریخته و کوزهی شکسته چه شاید کردن؟(سمکعیّار4/207)
با یک من آب گندیده نمیشه خوردش.(دستجردی)
بر حذر باش ز آب آتش رنگ.(اوحدی: 519)
به جویی که آب رفت یک دوبار،آب باز آید.(تاریخ بیهقی: 743)
به حرص ار شربتی خوردم بگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا.(سنایی؛ دیوان: 57)
به راه بادیه دانند قدر آب زلال.(سعدی؛ کلیات: 539)
تشنه تا تواند آب جوید.(ویسو رامین: 265/5)
جایی که آب هست تیمم باطل است.(دهخدا،شکورزاده)
چراغی را که روغن آب باشد، زنده چون ماند؟ (طالبآملی؛ کلیات: 582)
چو جای خواب را پر آب یابم
به آب اندر چگونه خواب یابم؟(ویسو رامین: 353/23)
چو صبح آید که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمم.(عطّار؛ خسرونامه: 258)
چون آب آمد ترش از سرکه رفت.(سمکعیّار: 1/385)
چون گلوی تنوره گیرد خار
آب جای دگر رود ناچار.(مکتبی؛ کلمات علیه غرّا: بیت 681)
چه سود آب ناموس برروی کار؟ (سعدی؛ بوستان: 135)
حالا دیگر باید بریم خُم های داراب را آب کنیم.(شهربابکی)
خاک را بر سر زنی سر نشکند
آب را بر سر زنی ور نشکند
گر تو میخواهی که سر را بشکنی
آب را و خاک را برهم زنی.(مولوی؛ مثنوی: 5/6-3425)
خربزه آب بود،خود تو برو از پی نان.(اخگر)
خری که به خیار بخری،آب میبرد.(شهربابکی)
در دیده بهجای خواب آب است مرا.(اسرارالتوحید: 59)
در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود.(مولوی؛ مثنوی: 1/3691)
دست ملاّ اگر به قاب رسد
میکَنَد نقب تا به آب رسد.(سخن)
دفعِ آتش سوزان به آب باید کرد.(خواجوی کرمانی)
دوست بگرفت به آب حمّام.(اخگر،امثالموزون)
دوغ بقال است، دیگر آب بردار نیست.(سخن)
دیگر نرود به کوزه هر آب که ریخت.(اویسی)
دیوانهیپابرهنه از آب گذشت
عاقل به کنار نهر پل میجوید.(سخن)
رخنه شاید بر آب عمان بست
رخنهیحرص خواجه نتوان بست.(مکتبی؛ کلماتعلیه: بیت 149)
ز آتش هیچ پروا نیست، دور از آب ماهی را.(کلیم همدانی: 217)
ز چاهی که خوردی از او آب پاک
نشاید فکندن در او سنگ و خاک.(گرشاسبنامه: 99)
ز جوش افکند دیگ را آب سرد.(قدسیمشهدی:942،تکمله)
زمستان شد تا هر بی سرو پایی آب یخ بخوره.(شهربابکی،کرمانی)
سفال از پختگی،در آب هرگز گل نمیگردد.(واعظ،اویسی697)
سفالی که شد کهنه گردش مگرد
که از کوزهینو خورند آب سرد.(قدسیمشهدی،تکمله)
سگ اصفهان آب یخ میخورد.(سخن)
سنگ روی آب آمدهاست.(سخن)
سنگ را آب نمودن هنر توفان است.(عباس قلیخان،اویسی689)
سیل یک دفعه میآید آب باریکه همیشه.(سخن)
شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام.(سعدی؛ کلیات: 543)
صد بار توی آب بیفتی،یک بار توی آتش.(شهربابکی)
عاقل تا رفت پل را پیدا کند،دیوانه از آب گذشت.(سخن)
عجب دسته گلی بر آب دادی.(کمالالدین اسماعیل: سمنانی314)
عروسیات بشود با آبکش برایت آب بکشم.(سخن)
علی آب بیار نیست.(شهربابکی)
عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است.(صائب: 527،تکمله)
آب خوشمزه بِه مرد تشنه را ز گلاب.(مجیربیلقانی: 25)
آب داخل شد در لانهیمور.(ایرجمیرزا: 125)
آب شود گر به دهانش بری توت هرات است پدرسوخته.(ایرجمیرزا؛ 201)
از آب فسرده،دیگ از جوش افتد.(قدسیمشهدی؛ دیوان: 660)
از جوشش بحر،آب گوهر کم نشود.(قدسیمشهدی؛ دیوان: 679)
از کوزهی نو خورند آب سرد.(قدسیمشهدی؛ دیوان: 931)
باغ هرچند به صد رنگ بود آب یکیست.(صائب: 774)
بُوَد راسترو آب در جوی راست.(قدسیمشهدی؛ دیوان: 951)
به جوی رفته دگر بار آب میآید. (صائب: 1777)
آب در کشتی،هلاک کشتی است.(مولوی،خلاصه مثنوی؛ 19،بهمنیاری)
کارِ خرمردم بود از آب و از نان زیستن.(رضیالدین نیشابوری؛ دیوان: 159)
آب هکماوار برای من ساختهاست.(آذری)
کارها را کارفرما آب و تابی میدهد.(خزینه)
کبوتر پیش شاهین خواب کرده به صحرا گرگ با میش آب خورده.(سلیمی؛ شیرینوفرهاد: بیت 1472)
کُس پرطالع را با آب نکُو،کُس کم طالع را توی جوغن بکُن و بکوب.(شهربابکی)
کند بیشرم هرکاری که خواهد نترسد زانکه آب او بکاهد.(ویسو رامین: 173)
کونش را خیر پاره کردهاند،آمده آب فسا را باز میکند.(شهربابکی)
کی بحر به آب سرد از جوش افتد. (قدسیمشهدی: 658)
کی گشت طبع حکیم از خاک سوخته خوش کی دید تشنهیعشق از آب دجله شفا.(مجیربیلقانی: 10)
گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون گر قوت خورم یک شب،خون جگرم بینی.(عطّار؛ دیوان: 679)
ای روزگار! پارسال دوغ میفروخت،امسال آب زرشک.(تهرانی)
گفتی آن آب قطره قطره همه/ جمع شد ناگه و بِبُرد رَمه.(سخن)
گندد آب ار به حوض ماند دیر.(نظامی؛ هفتپیکر: 322)
به جُرم جسارت به آب شاه.(تهرانی)
لب تشنه به خواب آب بیند.(زلالی: 367)
لب تشنهیما بین و مدار آب دریغ.(حافظ خانلری: 252)
لب تشنگی بحر ز بسیاری آب است.(ملا عارف لاهوری)
لبی که نیست میآلود،لعل بیآب است.(محمّد کاظم اردبیلی،اویسی)
ما از سرِ این آب نخواهیم گذشت صد بار اگر بگذرد آب از سر ما.(ذکاءالملک: 1067)
ماستش تا سفیدی داشتهباشد آب توی آن میکند.(سخن)
ماهی از آب و بشر زنده به عشق است و امید.(خوشدل تهرانی)
مرا از خون دل بیخواب کردی مرا صدگونه گل در آب کردی.(عطّار؛ خسرونامه: 157)
مرد که دانش ز پی آب جست دست ز دانش هم از آن آب شست.(امیرخسرو دهلوی؛ مطلعالانوار: 57،تکمله)
مرغی که خبر ندارد از آب زلال منقار در آب شور دارد همه سال.(سخن)
مریز آب رخ از بهر نان تو ای درویش.(ابنیمین: 540)
آب،آب را پیدا میکند،آدم آدم را.(کوچه)
آب،آب را میجوید،کور عصا را.(کوچه)
آب،آب را میجوید گودال هردو را.(کوچه)
آب،آب میکشد و خواب خواب میآورد.(لری)
مغان که دانهیانگور آب میسازند ستاره میشکنند آفتاب میسازند.(دهخدا،تکمله)
مگر آب ایوب است که زمین نمیگذاری؟(شهربابکی)
مگر آب آوردهاست؟(سخن)
نان فرو زن به آب دیدهیخویش وز در هیچ سفله شیر مخواه.(سنایی)
نشوید آب صد دریا از او رنگ.(ویسو رامین: 225/87)
نکو گفت آن حکیم نکتهپرداز که نیکویی کن و در آب انداز.(عطّار؛ خسرونامه: 149)
نمد زود برکش چو شد ز آب تر.(گرشاسبنامه: 287)
هنوزنامهی شاه نرسید،آب از کونت در رسیده.(سنگسری)
نیست آب حیات جز دانش نیست باب نجات جز دانش.(اوحدیمراغهای؛ جامجم: 33)
هدهد ز آب زیرزمین آگه است لیک از دام برفراز زمین آگهیش نیست.(خاقانی: 837)
هرجا بِکَنی،آب برون میآید.(مفتون کبریایی،اویسی)
هرجا که آب هست، تیمّم کنند.(صائب: 1010)
هردم به شیوهای سر من زیرِ آب کن.(آتش اصفهانی،اویسی)
هرکجا آب آمد، تیمّم به خاک نتوان کرد.(مرصادالعباد: 154)
هرکس سوی آسیای خود آب کشد.(حالت،اویسی)
همه وقتی سبو از آب درست نیاید(سمکعیّار: 5/457)
همه وقت آب در یک جو نمیرود(سخن)
هنوزم لب پر آب زندگانیاست هنوزم آب در جوی جوانیاست(نظامی؛ ناصرخسرو: 315)
یک چشمهیآب از(در)درون خانه به زان جویی(رودی)که از برون میآید(مولوی؛ کلیات شمس،دهخدا)
یک حرف شنیدم که چو قند آب شدم.(مفتون کبریایی،اویسی)
یک قطره آب تیره، دریا کجا بدانست؟ (عطّار؛ دیوان:63،دهخدا)
یک گلی برایت از آب بگیرم که هیچوقت خشک نشه(شهربابکی)
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد خُنُک نیکبختی که در آب مُرد(سعدی؛ بوستان: 104)
آب از دستش نمیچکد.(سخن)
آب به ریسمان میبندد. (دهخدا)
آب به زمین کاشته میرود(شهر بابکی)
آب در رود روان است به دریا قرار میگیرد.(سخن)
آب میریختم شُل میشد، آرد میریختم سفت میشد.(بیرجندی)
آب از ما است، گُمار گاو از ما است، زنکه ورمالیده که من میرم به تُرُشُو.(بیرجندی)
عالم بیعمل و چشمهی بیآب یکی است آسیابان و سگ و رنگرز و قصّاب یکی است.(بیرجندی)
آب در خونه گِلوکه(گلآلوده) پیرزال سیاه فِشّوکه. (بیرجندی)
گُه سگ زیر برف نمیماند، برفها که آب شوند، پیدا میشود.(بیرجندی)
آب همیشه پی سوراخ میگردد. (آشتیانی)
استکانش را آب میکشند. (آشتیانی)
از بخت و طالع ما آب از کاریز سربالا میرود.(بیرجندی)
ببار باران که باران داره رحمت که آب از چاه کشیدن داره زحمت.(بیرجندی)
آنقدر خسیسه که آب از گلویش پایین نمیرود.(بیرجندی)
او را بر نان و آب پدرش نمیتواند ببیند.(بیرجندی)
زمینی که شَخ است آب در آن میایستد.(بیرجندی)
آب رویش را بخور. (بهمنیاری)
آبلهی پر آب است.(بیرجندی)
زر بر سر فولاد نهی آب شود.(بیرجندی)
خواهرزاده را آب به پایین میبُرد، خالو به بالا میدوید.(شهربابکی)
خون شهیدان را، ز آب اولیتر است این خطا از صد ثواب اولیتر است. (مثنوی:2/ 1767)
در چشمه جوشد ز گِل، آب صاف. (قدسی مشهدی:944)
دنیا همین یک قطره آب است.(عطار ، جواهر الذات)
زین پس آب خود مبر، کت نیاید زان خمیر.(رضیالدین نیشابوری؛دیوان:147)
سپهر نیکویی کرد و پس به آب انداخت.(رضیالدین نیشابوری؛دیوان:984)
شُر شُر آب و قحطی نان. (دلیجانی)
گو بنما فکر نان که خربزه آب است.(عشقی)
مار هم که آب میخورد، هیچ به او نمیگویند. (دلیجانی)
مگر همیشه چشمه با آب کم جوشان است؟(دلیجانی)
ما را در آب میاندازد ،خود کنار میایستد.(دلیجانی)
نان تازه سر سفرهاش است و آب خنک در کوزهاش.(دلیجانی)
نگذاشتند آب از کفنش بچکد که مالش را سهم کردند.(دلیجانی)
آب آوردگی همان، کوزه شکستگی همان. (تاجیکی)
آب آورده پوسیده است و باد آورده بی مصرف. (سوادکوهی)
آب آورده را آب میبرد.(کوچه،بیرجندی،لری)
آب را میدزدی، با نم آن چه میکنی؟ (بیرجندی)