احساس آب

(بلاگ آب)

احساس آب

(بلاگ آب)

در سکوت یک شهر

 همشهری داستان

شماره ۷۱ - آبان ۹۵

داستان

در سکوت یک شهر

بهناز علی‌پور گسکری

آبان ۱۳۹۵

«آقای فرداد پسرش را کشته و …»


خبر کوتاه بود و هولناک. شب از یازده گذشته بود. امیر می‌گوید یازده یک ربع کم بود؛ اواخر بهار بود و هوا حسابی دونفره. خوابگاه را پیچانده بودیم و زده بودیم بیرون به خیابانگردی. دو هفته مانده بود به امتحانات و تعطیلی دانشگاه. اتفاق آن‌قدر دانه‌درشت بود که از گلوی ذهن‌مان پایین نمی‌رفت. نمی‌خواستیم باور کنیم. حتی درباره‌اش حرف نمی‌زدیم. ولی جلوی فکر کردن را که نمی‌شود گرفت، می‌شود؟


کاش تابستان بعدش نمی‌رفتیم. ما توی تهران برنامه زیاد داشتیم، دوست و رفیق هم فتّ و فراوان. جشن پایان‌ترم می‌گرفتیم و صفا. ولی آن سال امتحان آخر را که دادیم، فردایش شهر خودمان بودیم. چی داشت آن شهر خفه‌ی بی‌خاصیت که وقت و بی‌وقت هوایش می‌زد به سرمان؟ دست خودمان نبود. ولی آن روزها ولوله‌ای دیگر به سرمان افتاده بود که به این راحتی‌ها بیرون‌برو نبود.


یکی از ما گفته بود دیده‌اند با خیال راحت و فراغ بال دارد در ساحل قدم می‌زند. پرس‌پرسان پیدایش کرده بودیم. آقا کت و شلوار توسی تنش بود و درست از خط مماس آب و خشکی راه می‌رفت. دریا موج داشت. هنوز هیچی ثابت نشده بود. خودش خبر گم شدن پسرش را به کلانتری داده بود و تا دو ساعت بعدش جنازه را پیدا کرده بودند زیر پل رودخانه‌ی شهر. رودخانه‌ یکی از شاخه‌های سفیدرود بود و آبش سفید و پرکف می‌جوشید. آقای فرداد دست‌هایش را زده بود پشت کمرش و کفش‌هایش توی دستش بود. بیمش از موج نبود. یکی از ما خواند: «بیم موج و گردابی چنین هایل/ کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها.» مو به تن همه‌مان سیخ شد. انگار خودش بود که آن بیت را با صدای گرم و دورگه‌اش می‌خواند و ما داشتیم با تمام وجود آن را می‌فهمیدیم. بی‌توقف در ساحل راه می‌رفت و دیگر تا زانویش خیس آب شده بود و به سیاهی می‌زد از دور.


به‌خدا که این مردم عقل ندارند، از کجایش بگوییم؟ اولش می‌گفتند ولیّ دم است، خودش پس انداخته و خودش هم بیندازد جلو، اختیاردار است. به کسی هم دخلی ندارد. اما وقتی آقا را بردند بازجویی و چند روز بعد آزادش کردند، همان‌ها رم کردند و ریختند دروازه‌ی آهنی، دیوار و حباب‌های چهار تا چراغ ‌سردر خانه‌اش را آن‌قدر سنگ و کلوخ زدندکه شد عین خانه‌ی جنگ‌زده. بهانه‌شان هم این بود که آبروی مردم را برده و شهر اسمش در رفته به شهر نامردها و کو تا این اسم از زبان‌ها بیفتد. می‌دانستیم یک‌جور انتقام کور در راه است. شاید چون محل‌شان نمی‌گذاشت. خب چه کارش به آن‌ها بود؟ کبوتر با کبوتر باز با باز… سرش به کار خودش بود. خانوادگی هم مالدار بودند. یکی از ما گفت: «زده و افتاده را توان زد» و اشک به چشم‌مان نشست و صدای آقا در گوش‌مان تکرار شد وقتی که «حدیث بر دار کردن حسنک» را در کلاس می‌خواند. ولی وقتی که ریخته بودند در خانه‌ی آقا به حمله و سنگ‌پرانی، ما آن‌جا نبودیم. آن روزها بیشتر دنبال این بودیم که یک‌جوری خودمان را از دست آن شهر آبرو باخته

خلاص کنیم.


منبع

‌‌