احساس آب

(بلاگ آب)

احساس آب

(بلاگ آب)

امّام‌زاده داوود و سیل ویران‌گر 1331

برگزیده از کتاب انگار همین دیروز بود ...



از کتاب: انگار همین دیروز بود




امّام‌زاده داوود و سیل ویران‌گر 1331


صفحات 197 تا 201
بیش از شصت سال پیش که جوان بودم و توان کوه‌پیمائی داشتم، سالی یکی دو بار تابستان، در شب‌هائی که ماه شب چهارده، با قرص تمام نورافشانی می‌کرد، با دوستان خود از راه فرح‌‌زاد به امّام‌زاده داوود می‌رفتیم. آن زمان، امّام‌زاده راه ماشین رو نداشت. جوانان پیاده از کوه بالا می‌رفتند و پیران و ناتوانان سوار بر قاطر و الاغ به صورت دسته‌جمعی یا چند خانواده با هم طی طریق می‌کردند. زنان سوار بر الاغ‌ و اغلب، گوسفندی را با طناب به پالان الاغ بسته بودند و به دنبال خود می‌کشیدند. پیرمردان نیز سوار قاطر و کودکان و ذخیره‌ی غذائی را نیز جلوی خود روی پالان مَرکب می‌گذاشتند و جوان‌ها مواظب کاروان بودند. این حرکت تقریباً شبیه کوچ بختیاریان بود که از بین صخره‌ها و لبه تند درّه‌ها که به شدّت  ترسناک بود، حرکت می‌کردند. اگر پای حیوانی می‌لغزید، از مرکب و سوار به جز تکه‌ای گوشت و استخوان درهم کوبیده در کف درّه، چیز بیشتری باقی نمی‌ماند. آن‌هایی هم که پیاده می‌رفتند، غیر از سر بالائی و شیب‌های تند و عبور از بین صخره‌ها دو مشکل دیگر هم داشتند: بخشی از جاده، خاک بسیار داشت که به آن کُتل خاکی می‌گفتند. خاک نرم و فراوان آن تا روی کفش پاشیده می‌شد. اگر پاچه شلوار را بالا می‌زدند، گیاهان سبز و پربرگی به نام گَزَنه که خارهای مویی بسیار ریزی داشتند، و به فراوانی در آن منطقه می‌روئید، به پاهای آنان می‌خورد و باعث سوزش و خارش بسیار می‌شد تا جایی که لَپَره یا کهیر می‌زد. هر چند که ما اصلاً اهمیّت نمی‌دادیم، زیرا کوه‌پیمائی دسته جمعی با جوانان پرشور و پر سر و صدا، ساده‌اندیش و قانع، به‌خصوص در راه زیارت، و در نیمه شب مهتابی تابستان مشکلات را به تفریح و شور و نشاط و خنده‌ بدل می‌کرد.

گنبد امام‌زاده داوود و آلونک‌های پشت آن.



خرداد 1331 ماشاالله نیکخواه، رضا سرلک


دو ساعت بعد از این عکس سیل کم‌نظیری آن را با زائران درونش و انباری که پر از ظروف مسی بود برد.

 

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم             سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان، غم مخور


امام‌زاده در کف درّه و در تنگنای بین دو کوه بود. مانند بسیاری امّام‌زاده‌های دیگر که در کوهستان‌ها هستند، این هم، ساختمانی کوچک و گنبدی کله قندی از حلبی و یا آهن سفید و نوک تیز داشت. کنار گنبد که در کف درّه بود، آلونک‌هائی 2 در 2 متر از دو دیوار گِل مُهره[1] بسیار ضعیف و موقّت ساخته بودند که سقفی پوشیده از شاخه‌ی درختان و کمی گل روی آن ریخته بودند داشت. دیوار سوم هم از بدنه کوه تراشیده شده بود و دیوار چهارمی وجود نداشت، جلوی آن باز بود در تصویر فوق دیده می‌شود و برخی از آن‌ها را پرده‌ای از گونی‌های وصله‌دار آویخته بودند و آن را شبی یک تومان اجاره می‌دادند. روستائی که نزدیک این امّام‌زاده بود کیگا نام داشت، تعداد بسیار اندکی کیگائی در آن زندگی می‌کردند. منبع درآمدشان از نذورات زوّارِ همین امّام‌زاده بود. دو سوم مردمِ کیگا، به‌خصوص بزرگترها، اَحوَل یا چپ چشم بودند. یقیناً ازدواج‌های درون طایفه‌ای داشته‌اند و اجداد اوّلیه‌ی آن‌ها قیچ بوده‌اند که اغلبِ آن‌ها چشمانشان به یک طرف کج است. زائران می‌گفتند: روزی که امام از دست دشمنان، فرار کرده و در این دره پنهان شده بود، کسانی که وی را تعقیب می‌کردند، از اهالی این روستا جویای او شدند. آن‌ها که می‌دانستند امّام کجا پنهان شده و نمی‌خواستند به زبان بیاورند، با چشم به طرف مخفی‌گاه امّام اشاره می‌کردند. در دم و به همین سبب، چشمان همه به یک سو کج مانده و به جزای خود رسیده‌اند و فرزندان آن‌ها، نسل بعد از نسل، چپ چشم شده‌اند. نذورات مردم عبارت بود از پول، گوسفند زنده و لوازم مسی برای زندگی. انبار بزرگی چسبیده به مقبره بود که اشیاء مسی را در آن می‌گذاشتند. چون پُر شده بود، اشیاء را از دریچه سقف آن به درون می‌انداختند. من که بشقابی مسی با خود برده بودم، به سختی توانستم نذر خود را از دریچه انبار به داخل آن بگذارم. زیرا آن انبار تا سقف پر شده بود. بسیاری از مردم گوسفند با خود می‌آوردند. بومی‌ها برای بریدن سرِ گوسفندان بر یکدیگر پیشدستی می‌کردند. گوسفندی را که می‌گرفتند در جای مخصوصی که از زیر آن آبِ روان می‌گذشت، سر می‌بریدند. گوشت آن را به افرادی می‌دادند که برای دریافت گوشت نذری ازدحام کرده بودند. خانواده شخصی که گوسفند را سر می‌برید، در میان جمعیت بودند و بهترین و بیشترین سهم را از گوشت آن گوسفند دریافت می‌کردند. در چند دقیقه کار تقسیم گوشت تمام بود. جگر و دلِ گوسفند را به صاحبش می‌دادند تا کباب کند. کله پاچه و پوست گوسفند را قصاب بر می‌داشت. آن شب را شاید با یک یا دو ساعت خواب به پایان بردیم و فردای آن روز، همین که از امّام‌زاده به طرف تهران حرکت کردیم، نزدیک به دویست متر از کوه بالا رفته بودیم که باران تندی شروع شد؛ تا خواستیم تصمیم بگیریم که برگردیم یا به راهمان ادامه دهیم، سراپا خیس شده بودیم. برگشتن ما نتیجه نداشت. یا تقدیر چنین بود که از مهلکه جان سالم به در بریم. به ناچار، زیر آن بارشِ سنّگین به راه خود ادامه دادیم. آن‌چنان رگباری شروع شد که هرگز ندیده بودیم و بیش از دو ساعت طول کشید. مردمی که مانده بودند، همگی به درون امّام‌زاده رفته بودند تا خیس نشوند. ما هم زیر همان باران به راهمان ادامه دادیم. بعد از چند ساعت به فرح‌زاد رسیدیم. چشم روز بد نبیند! متوجّه شدیم، مردم، وحشت‌زده و ماتم گرفته، درون هم وول می‌خورند. به درخت‌هائی نگاه می‌کردیم که آثار ویرانگر سیل بر آنها نمایان بود. خودم دست کودکی را آویزان از شاخه‌ای دیدم که نمی‌شد باور کرد که ارتفاع سیل تا آنجا رسیده باشد. تمام شاخه‌های درختانی که به جا مانده بودند، پر بود از لباس‌های پاره و کنده شدة مردمی که سیل آورده و آنان را کشته بود. مردم فرح‌زاد نیز صدمه‌ی بسیار دیده بودند و می‌گفتند: آن‌قدر اجساد پاره پاره از قبیل دست و پا و تنه‌ی لِه شده‌ی افراد را در سیلاب دیده بودند که بعضی از بینندگان حالشان بد شده بود. چون مقبره در گودی قرار داشت، سیل آن را با تمام مردمی که درونش از ترس باران پناه گرفته بودند، با انبار مسِ جنب مقبره یک جا برده بود و هیچ نشانی از مقبره و مردمِ درون آن باقی نمانده بود. مدّت‌ها، مردم در مسیر رودخانه می‌گشتند و ظروف مسی جمع می‌کردند و شاید تکه پاره‌های اجساد مردم را هم می‌دیدند. چند سالی از آن مقبره و زوّار خبری نبود. تا اینکه شنیدیم شخصی خواب‌نما شده که امّام گفته من در همین دره هستم. اینک چند سالی است که می‌بینیم مقبره‌ی بسیار باشکوهی با گنبدی زیبا، در کمر کوه ساخته‌اند و راه اتومبیل روی آسفالتی نیز کشیده‌اند و دیگر از پُشته‌های خاک و گزنه‌ها و قاطر و الاغ و قاطردار خبری نیست. نمی‌دانم حالا از درآمد آن امّام‌زاده به روستائیان کیگا چیزی می‌دهند یا نه؟



[1] - گِل مهره= دیوار موقتی که فقط با گِل ساخته شود و هیچ‌گونه مصالح دیگری مانند سنّگ و خشت و آجر و مانند آنها به کار نرود.