مولوی (1207-1273) با آثارش جریان اندیشه را راهنمون است. آثار وی پر از تصاویر آب است. و جهان بینی او جهان بینی آب است. همچنان که همه چیز از آب حیات می یابد.
میل تن در سبزه و آب روان زآن بود که اصل او آمد از آن
آب باران در مثنوی همچون رودی است به سوی دریای حقیقت آثار مولوی. این تحقیق در چشمه زلال مثنوی متولد شده است . و به قول مولوی داستانی است همچون آب میان ما و آتش، آبی که با آن حمام می کنیم و پاک می شویم. آبی که اطراف ما را زیبا می کند، و نیاز داریم تا برای دیدن آن زیبائیها به باغی برویم.
مولوی کارهایی را که از روح مان ریشه می گیرد، همچون رودی در درون می داند که سیلان آن لذت بخش است. تشنگی سیری ناپذیر مولوی دوستان برای رسیدن به دریای معانی مثنوی روزی برآورده خواهد شد.
علم دریایی است بی حد و کنار طالب علم است غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او او نگردد – سیر – خود از جستجو
باران در ذهن شاعر فارسی زبان تصویری پر رنگ و معنایی عمیق دارد. مولوی در مثنوی معنوی اش باران را با ظرافت خاصی بکار برده است. در روزگار حاضر گرمایش زمین و بی آبی در مرکز توجه جهانیان قرار گرفته است. بازگفتن اشعار زیر، توجه مان را به اهمیت باران جلب می کند و خاطرات خوش فرآوانی آب را در ذهنمان زنده می کند. برخی از اساتید ادبیات تطبیقی در دانشگاه هاروارد به بررسی ارتباط میان ادبیات و مسائل زیستمحیطی علاقمند هستند.
دفتر اول
گــفــت آن مـرغ ایـن ســزای او بــود کــه فــســـون زاهــدان را بـــشــنــود
گـفـت زاهـد نـه ســزای آن نـشــاف کــو خــورد مــال یــتــیـمــان از گــزاف
بــعــد از آن نـوحــه گـری آغــاز کــرد کــه فــخ و صــیــاد لــرزان شــد ز درد
کز تـناقضهای دل پـشـتـم شکسـت بــر سـرم جـانـا بـیـا مـی مـال دسـت
زیـر دسـت تـو سـرم را راحـتـیـسـت دسـت تـو در شکربـخـشی آیتـیسـت
ســایــه خــود از ســر مــن بــرمــدار بـــی قــرارم بـــی قــرارم بـــی قــرار
خـوابــهـا بــیـزار شـد از چـشـم مـن در غـمـت ای رشـک سـرو و یاسـمـن
گـر نـیم لـایـق چـه بـاشـد گـر دمـی نـاســزایـی را بــپــرســی در غــمـی
مر عدم را خـود چـه استـحـقاق بـود کـه بـرو لـطـفـت چـنـین درها گـشـود
خــاک گـرگـیـن را کـرم آســیـب کـرد ده گـهـر از نـور حــس در جــیـب کــرد
پــنــج حــس ظــاهـر و پــنــج نـهـان کـه بــشــر شــد نـطــفـه مـرده از آن
تـوبــه بـی تـوفـیـقـت ای نـور بــلـنـد چـیست جـز بـر ریش تـوبـه ریش خند
سـبـلـتـان تـوبـه یـک یـک بــر کـنـی تـوبـه سـایه سـت و تـو مـاه روشـنی
ای ز تـــو ویــران دکـــان و مــنــزلــم چــون نـنـالـم چـون بــیـفـشـاری دلـم
چون گریزم زانک بـی تو زنده نیست بـی خـداونـدیـت بـود بــنـده نـیـسـت
جان من بـستـان تو ای جان را اصول زانک بـی تـو گشـتـه ام از جـان ملول
عــاشــقــم مـن بــر فــن دیـوانـگـی ســیـرم از فــرهـنـگــی و فــرزانـگــی
چــون بــدرد شــرم گـویـم راز فــاش چـنـد ازیـن صـبــر و زحـیـر و ارتــعـاش
در حیا پنهان شدم هم چون سجاف نــاگــهـان بــجــهـم ازیـن زیـر لــحــاف
ای رفــیـقــان راهـهـا را بــســت یـار آهـوی لــنــگــیـم و او شــیـر شــکــار
جـز که تـسـلیم و رضـا کـو چـاره ای در کـف شــیـر نـری خــون خــواره ای
او نـدارد خـواب و خـور چــون آفـتــاب روحـها را می کند بـی خـورد و خـواب
کـه بـیـا مـن بـاش یا هـم خـوی مـن تــا بــبــیـنــی در تــجــلــی روی مــن
ور ندیدی چـون چـنین شـیدا شـدی خــاک بــودی طــالــب احــیــا شــدی
گـر ز بـی سـویت ندادسـت او عـلف چشم جانت چون بماندست آن طرف
گـربـه بـر سـوراخ زان شـد معـتـکـف کــه از آن ســوراخ او شــد مـعــتــلـف
گــربــه دیـگـر هـمـی گـردد بــه بــام کــز شــکــار مــرغ یـابــیـد او طــعــام
آن یکـی را قـبـلـه شـد جـولـاهـگـی وآن یـکــی حــارس بــرای جــامـگــی
وان یـکـی بــی کـار و رو در لـامـکـان کـه از آن سـو دادیـش تــو قـوت جـان
کــار او دارد کـه حــق را شــد مـریـد بـــهـــر کـــار او ز هــر کـــاری بـــریــد
دیگـران چـون کـودکـان این روز چـنـد تــا شـب تــرحــال بــازی مـی کـنـنـد
خـوابـناکـی کـو ز یقـظـت مـی جـهد دایـه وسـواس عـشـوه ش مـی دهـد
رو بـخـسـپ ای جـان کـه نگذاریم ما کـه کـسـی از خــواب بــجــهـانـد تــرا
هم تـو خـود را بـر کنی از بـیخ خواب هم چـو تـشـنه که شنود او بـانک آب
بـانـگ آبـم مـن بـه گـوش تـشـنگـان هـم چـو بـاران مـی رسـم از آسـمـان
بــر جـه ای عـاشـق بـرآور اضـطـراب بــانـگ آب و تــشــنـه و آنـگـاه خــواب