قیصر امینپور (۱۳۳۸ - ۱۳۸۶)
مثل چشمه، مثل رود
لحظه های زندگی
مثل چشمه مثل رود
گاه می جوشد ز سنگ
گاه می خواند سرود
سر به ساحل می زند
موج شط زندگی
لحظه ها چون نقطه ها
روی خط زندگی
می رود هر دم به پیش
کاروان لحظه ها
مقصد این کاروان
جاده ای بی انتها
لحظه های زندگی
چون قطاری در عبور
ایستگاه این قطار
بین تاریکی و نور
گاه در راهی سیاه
گاه روی خط نور
گاه نزدیک خدا
گاه از او دورِ دور
آبروی آب
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید
پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید
تا داغ ما کویر دلان تازه تر شود
چون ابری از سراب ببارید و بگذرید
پنهان در آستین شما برق خنجر است
دستی از آستین به درآریدو بگذرید
ما دل به دست هرچه که بادا سپرده ایم
ما را به دست دل بسپارید و بگذرید
با آبروی آب چه باک از غبار باد
نانپاره ای مگر به کف آرید و بگذرید
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
غزل با ردیف نفروشید(عنوان شعر را نمی دانم(مدیر وبلاگ))
این حنجره این باغ صدا را نفروشید این پنجره این خاطرهها را نفروشید
در شهر شما باری اگر عشق فروشی است هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنها، بهخدا، دلخوشی ما به دل ماست صندوقچه راز خدا را نفروشید
سرمایه دل نیست بجز آه و بجز اشک پس دستکم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آیینه ای جز دل ما نیست آیینه شمایید شما را نفروشید
در پیله پرواز بجز کرم نلولد پروانهء پرواز رها را نفروشید
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم این هروله سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه این منظره دورنما را نفروشید
از تنفس صبح
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد