عطار
عشق آبم برد گو آبم ببر روز آرام و به شب خوابم ببر
چند دارم تشنهٔ لعل تو جان جان خوشی زان لعل سیرابم ببر
من کیم خاک توام بادی به دست آتشی در من زن و آبم ببر
نی خطا گفتم که در تاب و تبم مینیارم تاب تو تابم ببر
چند تابد دل ز تاب زلف تو تاب دل از زلف پرتابم ببر
هستم از عناب تو صفرا زده این همه صفرا ز عنابم ببر
غرقهٔ دریای عشقت گشتهام دست من گیر و ز غرقابم ببر
چون کمان شد پشت عطار از غمت زین میان چون تیر پرتابم ببر
دیوان اشعار، غزلیات،غزل شماره 393
منبع: گنجور