احساس آب

احساس آب

(بلاگ آب)
احساس آب

احساس آب

(بلاگ آب)

خاطرات رضا سرلک در مورد آب

برگزیده از کتاب انگار همین دیروز بود ...



از کتاب: انگار همین دیروز بود


صفحات  208  تا 210 

خانه قمر خانمی


"در تهران آن روزگار، یک کارخانه‌ی برق در شرق میدان ژاله بود که چند خیابان را بیشتر برق نمی‌داد. بنابراین، اکثر خانه‌ها بدون برق بودند و از امکانات و لوازم برقی چیزی وجود نداشت. هر محلّه، یک مغازه نفت‌فروشی داشت و وسیله‌ی روشنائی منازل، لامپایا گردسوز و نوعی چراغ بود. گرم کردن منازل هم با بخاری نفتی بود. (البتّه من هرگز از وسیله گرمازا در زمستان‌ها استفاده نمی‌کردم)

آب لوله‌کشی هم وجود نداشت. مصرف آب محدود می‌شد به آب قنات‌هائی که مخصوص باغ‌های بزرگ رجال شهر و خانواده قاجار بود و از دامنه‌ی کوه البرز از طریق کانال‌های طولانی وارد تهران می‌شد، مانند آب فرمانفرما، آب شاه، آب فخرالدّوله و مانند آن‌ها. آن‌ آب‌ها با اجازه‌ی صاحبانشان، در کوچه‌ها جاری می‌شد و ماهی یک شب نوبت محلّه یا کوچه‌ی خاصّی بود. روزی که نوبت هر کوچه می‌رسید، میراب به اهالی آن کوچه اطّلاع  می‌داد که امشب نوبت آب آن‌ها است.

رفت و آمد مردم که قطع می‌شد آب به سر کوچه می‌رسید. صاحب اوّلین خانه، آب را به آب انبار خود می‌انداخت، همین که پر می‌شد، به همسایه‌ی بغل‌دستی خبر می‌داد و همین‌طور خانه به خانه، آب انبارهای خود را پر می‌کردند. این آب خوردنی نبود، فقط مخصوص شستن ظرف و لباس بود و حوض را همیشه با تلمبه‌ی دستی از این آب، پُر می‌کردند. تلمبه زدن و شستن آب انبار و کارهای عمومی از این قبیل، بین همسایگان، به نوبت تقسیم می‌شد. همیشه آبِ آب انبار که رو به پایان بود، جانوران ریز قرمز رنگی در آن دیده می‌شد که می‌گفتند: آب انبار خاکشی زده. آب خوردن نیز به طریق زیر تهیه می‌شد:

روزی یک بار، یک گاری اسبی می‌آمد و یک بشکه مخصوص آب روی گاری او به نام آب شاه، نصب بود، و سطلی یک ریال می‌فروخت و از جلوی خانه‌ها که می‌گذشت، فریاد می‌زد: آبیِ، آب شاه، آبیِ. مردم با سطل یا کوزه جلوی در می‌رفتند آب می‌گرفتند و سطلی یک قِران می‌پرداختند. یخچال هم وجود نداشت. من یک کلمن فلزی آهن سفید داشتم، شبیه سماور بود، تنوره‌ی وسط آن را به جای ذغال یخ می‌ریختم و مخزن اطراف را آب. دقیقاً مثل سماور. ولی این دستگاه، آب را خنک می‌کرد و چون یخ‌ها آلوده بودند داخل آب ریخته نمی‌شد.

چون یخچال وجود نداشت و مردم نیاز به یخ داشتند، افرادی بودند که یخ طبیعی تهیه می‌کردند. سال‌های پیش در تهران برف زیادی می‌بارید و هوا خیلی سرد می‌شد. تهیه‌کنندگان یخ، استخری را به طول تقریبی بیست و عرض پنج متر و عمق سی سانتی‌متر می‌ساختند و یک طرف آن، دیوار بلندی به طول زمین با گل مهره به ارتفاع چهار تا پنج متر بالا می‌آورند و اوّلین شبی که هوا خیلی سرد می‌شد، به ارتفاع پنج سانتی‌متر، آب به حوضچه‌ی آن می‌بستند. نسیم سردی که به دیوار یخچال برخورد می‌کرد، به طرف پائین می‌رفت و از روی آب می‌گذشت و باعث یخ بستن آب حوضچه می‌شد. تمام آب تا شب بعد منجمد بود. شب دوم، مجدّداً  ده سانتی‌متر آب، روی حوضچه منجمد شده، می‌بستند و این آب نیز تا صبح روز بعد یخ می‌زد. شب سوم نیز ده سانتی‌متر دیگر آب روی یخ‌های حوضچه می‌بستند و این آب هم منجمد می‌شد. وقتی مطمئن می‌شدند که آبی که به قطر 25 سانتی‌متر به حوضچه وارد شده، کاملاً به یخ یکپارچه تبدیل شده، دریچه‌ی مخزنی را که نزدیک حوضچه بود باز می‌کردند و تمام یخ‌های حوضچه را با بیل و کلنگ می‌شکستند و از دریچه، درون مخزن یخچال می‌ریختند. این کار تهیه‌ی یخ، آنقدر تکرار می‌شد تا مخزن یخ که انبار بزرگ زیرزمینی بود، پر می‌شد. در این مدّت، درِ یخچال که خیلی پائین‌تر از سطح زمین بود بسته می‌ماند و دریچه را هم مجدّداً  می‌بستند تا تابستان درِ اصلی یخچال را باز می‌کردند و یخ‌ها را که مجدّداً  به هم چسبیده بودند خُرد می‌کردند و قطعه قطعه به یخ‌فروشان می‌فروختند.

چون در آن زمان وسیله‌ی موتوری وجود نداشت، خرک‌داران یخ‌ها را در لول‌های[1] چوبی مخصوص حمل یخ که با الاغ حمل می‌شد، می‌ریختند و در کوچه و بازار می‌گشتند و فریاد می‌زند که یخ دارم، یخیِ، یخ بلوری دارم، بلوریِ.بدین ترتیب، یخ‌ها را می‌فروختند. این یخ‌ها، چون از آب روان کوچه‌ها تهیه شده بود، آلوده و غیر بهداشتی بودند و نمی‌شد مستقیماً از آن خورد. ولی در بستنی‌سازی و در ظروف دو جداره، آب و مواد لبنی و گوشت را به طور جنبی خنک می‌کردند.




[1] . لول Lawl ، ظرفی چوبی و دو لنگه که روی پالان الاغ جاسازی می‌شد و هر لنگه‌ی آن یک طرف الاغ آویزان می‌شد.




رودخانه‌ی کرج و نجات طفلی که در حال غرق شدن بود.

صفحات 223  تا 226

سال 1342 بود. تصمیم گرفتیم خانوادگی کنار رودخانه‌ی کرج برویم واز طبیعت لذّت ببریم. آب رودخانه خیلی زیاد بود. اهالی کرج کنار رودخانه تخت‌های چوبی گذاشته بودند و روی آن‌ها قالیچه یا زیلو پهن کرده، روزی ده تومان اجاره می‌دادند. کنار تخت ما، صخره‌ای بزرگ درون آب، گرداب عمیقی را تشکیل داده که برای شنا کردن مناسب بود. مردی میانسال، داخل آب رفت تا سر و تن خود بشوید و خنک شود. پسر تقریباً دوازده ساله‌اش که روی صخره ایستاده بود، از پدر اجازه گرفت و درون آب پرید و به زیر آب رفت. تا بیرون آمد، به بخش جریان تند آب وارد شده بود و آب او را برد. پدرش فریاد می‌کرد بچّه را بگیرید، بچّه را بگیرید، و از درون آب به دنبال او حرکت می‌کرد. سرعت راه رفتن درون آب بسیار کم است و آب تا بالای زانو می‌رسید و فشار زیاد و جریان تندی داشت. بچّه مانند مرغابی، گاه روی آب می‌آمد و گاه می‌غلتید و زیر آب می‌رفت. مردمی که کنار رودخانه مانده بودند، بی آنکه کاری کنند، تنها شاهد ماجرا بودند. هیچ‌کس جرأت خطر کردن به خود نمی‌داد. فقط هم زمان با بچّه و گاه عقب‌تر، در کنار آب می‌دویدند. حتّی پدر تلاش چشم‌گیری نتوانست بکند، فقط از لای درختان می‌دوید و کمک می‌طلبید. من هم که هم زمان با بچّه از کنار رودخانه می‌دویدم، تصمیم گرفتم بچّه را نجات دهم. متوجّه شدم، آب بچّه را دقیقاً از وسط رودخانه می‌بَرَد و به کنار نخواهد آورد، در قسمت باریک رودخانه، چون خیلی عمیق و فشار آب هم زیاد بود، نمی‌توانستم وارد شوم، باید از قسمت پهن رودخانه وارد می‌شدم. حساب کردم، اگر بخواهم از پهنای رودخانه هم درون آب بروم، تا به بچّه برسم، او از من گذشته است. بنابراین به سرعت دویدم و حدود 20 متر پائین‌تر از بچّه وارد آب شدم، امّا تا خواستم به بچّه برسم، او از من گذشت. طفلک مانند یک قطعه چوب، درون آب می‌غلتید. من مجدّداً  بیرون آمدم و کنار رودخانه شروع به دویدن کردم. این بار مسافت زیادی طی کردم تا به جائی رسیدم که آب کم‌تر بود. از آنجا وارد آب شدم و همچنان افتان و خیزان به وسط رودخانه رسیدم. در همان لحظه، بچّه هم رسید. نزدیک بود این بار هم  موفق نشوم، امّا لباسش بدستم افتاد، محکم گرفتم و خودم هم با او غلتیدم و برخاستم. همین که توانستم روی پا بایستم، بچّه را کمی سرازیر کردم، مقداری آب از دهانش بیرون ریخت، سرفه‌کنان و نیمه جان، دو دستی مرا چسبید. به خود که مسلّط شدم، آرام به کنار رودخانه آمدم. سنگ‌های کف رودخانه بسیار لغزنده بودند، چند بار با بچّه افتادم و برخاستم و زیر آب رفتم امّا بچّه را رها نکردم. شگفت است، جمعیت، تماشاکنان به ما چشم دوخته بودند. هیچ‌کس درون آب نیامد تا به ما کمک کند. منتظر ماندند تا ما به ساحل رسیدیم. بچّه را که مرتباً سرفه می‌کرد از من گرفتند و من نزد همسرم برگشتم. او گفت: چه شد بچّه را آب برد؟ تو چرا سرا پا خیس شدی؟ گفتم: نه با تلاش بسیار توانستم او را از آب بگیرم و به والدینش دادم. گفت: بیا برو زیر چادر من و لباس‌هایت را در بیاور تا جلوی آفتاب پهن کنم که سرما نخوری. چنین کردم. حدود ربع ساعت بعد، که جنجال تماشاچیان تمام شد و هر کس به محل خود رفت. بچّه را آوردند و لباسش را در آوردند. مادرش مرتباً خدا را شکر می‌کرد و منجی را دعا می‌کرد. تمام  افرادی که این واقعه را دیده بودند، نجات طفل را به حضرت خضر نسبت می‌دادند. همسر من پرسید: چه شد که بچّه را آب برد؟ مادرش گفت: به قسمت عمیق آب پرید و او را آب برد، هیچ‌کس جرأت نکرد داخل آب شود. از این عالم غیب، خیلی پائین‌تر از رودخانه، مردی خود را به آب زد و بچّه را گرفت و از آب بیرون کشید و به ما تحویل داد وخودش غیب شد. از هر کس پرسیدیم، گفتند: ما او را ندیدیم و نماند که ما از او تشکر کنیم، واقعاً همه فکر می‌کنند، حضرت خضر او را نجات داد و حیرت‌زده خوشحالی می‌کردند. همسر من خندید و گفت: این آقائی که زیر چادر خوابیده، بچّه را از آب گرفته است. وقتی دانستند که من آن بچّه را نجات دادم، همگی به تماشای من آمدند و سیل دعا و تمجید و تعریف به طرف من سرازیر شد. پدر بچّه، که از صاحب منصبان عالی رتبه‌ی آموزش و پرورش بود و آذر یا آذری نام داشت، کارت خود را به من داد و تشکّر بسیار کرد و گفت: هر کاری در آموزش و پرورش داشته باشی، در خدمتگزاری حاضرم. پرسیدند: برای رفتن، اتومبیل دارید یا نه؟ گفتم: نه، گفت: موقعی که خواستید بروید شما را تا کرج می‌رسانم و این کار را کرد. مدّتی به ماجرا، فکر کردم که این همه آدم کنار رودخانه جمع شده بودند و بچّه را که آب می‌برد، به همدیگر نشان می‌دادند و یک نفر حاضر نشد پا به آب بگذارد. در دل خدا را شکر کردم که مرا لایق این مأموریت دانست و آن را به من محوّل کرد.

سال بعد، کودکی در میدان انقلاب به من سلام کرد. او را نشناختم. گفت: من همانم که از آب رودخانه‌ی کرج گرفتی. چشمانش پر از محبّت  و قدردانی بود. به گرمی دستش را فشردم و خدا را شکر کردم. 

 



امّام‌زاده داوود و سیل ویران‌گر 1331


صفحات 197 تا 201
بیش از شصت سال پیش که جوان بودم و توان کوه‌پیمائی داشتم، سالی یکی دو بار تابستان، در شب‌هائی که ماه شب چهارده، با قرص تمام نورافشانی می‌کرد، با دوستان خود از راه فرح‌‌زاد به امّام‌زاده داوود می‌رفتیم. آن زمان، امّام‌زاده راه ماشین رو نداشت. جوانان پیاده از کوه بالا می‌رفتند و پیران و ناتوانان سوار بر قاطر و الاغ به صورت دسته‌جمعی یا چند خانواده با هم طی طریق می‌کردند. زنان سوار بر الاغ‌ و اغلب، گوسفندی را با طناب به پالان الاغ بسته بودند و به دنبال خود می‌کشیدند. پیرمردان نیز سوار قاطر و کودکان و ذخیره‌ی غذائی را نیز جلوی خود روی پالان مَرکب می‌گذاشتند و جوان‌ها مواظب کاروان بودند. این حرکت تقریباً شبیه کوچ بختیاریان بود که از بین صخره‌ها و لبه تند درّه‌ها که به شدّت  ترسناک بود، حرکت می‌کردند. اگر پای حیوانی می‌لغزید، از مرکب و سوار به جز تکه‌ای گوشت و استخوان درهم کوبیده در کف درّه، چیز بیشتری باقی نمی‌ماند. آن‌هایی هم که پیاده می‌رفتند، غیر از سر بالائی و شیب‌های تند و عبور از بین صخره‌ها دو مشکل دیگر هم داشتند: بخشی از جاده، خاک بسیار داشت که به آن کُتل خاکی می‌گفتند. خاک نرم و فراوان آن تا روی کفش پاشیده می‌شد. اگر پاچه شلوار را بالا می‌زدند، گیاهان سبز و پربرگی به نام گَزَنه که خارهای مویی بسیار ریزی داشتند، و به فراوانی در آن منطقه می‌روئید، به پاهای آنان می‌خورد و باعث سوزش و خارش بسیار می‌شد تا جایی که لَپَره یا کهیر می‌زد. هر چند که ما اصلاً اهمیّت نمی‌دادیم، زیرا کوه‌پیمائی دسته جمعی با جوانان پرشور و پر سر و صدا، ساده‌اندیش و قانع، به‌خصوص در راه زیارت، و در نیمه شب مهتابی تابستان مشکلات را به تفریح و شور و نشاط و خنده‌ بدل می‌کرد.

گنبد امام‌زاده داوود و آلونک‌های پشت آن.



خرداد 1331 ماشاالله نیکخواه، رضا سرلک


دو ساعت بعد از این عکس سیل کم‌نظیری آن را با زائران درونش و انباری که پر از ظروف مسی بود برد.

 

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم             سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان، غم مخور


امام‌زاده در کف درّه و در تنگنای بین دو کوه بود. مانند بسیاری امّام‌زاده‌های دیگر که در کوهستان‌ها هستند، این هم، ساختمانی کوچک و گنبدی کله قندی از حلبی و یا آهن سفید و نوک تیز داشت. کنار گنبد که در کف درّه بود، آلونک‌هائی 2 در 2 متر از دو دیوار گِل مُهره[1] بسیار ضعیف و موقّت ساخته بودند که سقفی پوشیده از شاخه‌ی درختان و کمی گل روی آن ریخته بودند داشت. دیوار سوم هم از بدنه کوه تراشیده شده بود و دیوار چهارمی وجود نداشت، جلوی آن باز بود در تصویر فوق دیده می‌شود و برخی از آن‌ها را پرده‌ای از گونی‌های وصله‌دار آویخته بودند و آن را شبی یک تومان اجاره می‌دادند. روستائی که نزدیک این امّام‌زاده بود کیگا نام داشت، تعداد بسیار اندکی کیگائی در آن زندگی می‌کردند. منبع درآمدشان از نذورات زوّارِ همین امّام‌زاده بود. دو سوم مردمِ کیگا، به‌خصوص بزرگترها، اَحوَل یا چپ چشم بودند. یقیناً ازدواج‌های درون طایفه‌ای داشته‌اند و اجداد اوّلیه‌ی آن‌ها قیچ بوده‌اند که اغلبِ آن‌ها چشمانشان به یک طرف کج است. زائران می‌گفتند: روزی که امام از دست دشمنان، فرار کرده و در این دره پنهان شده بود، کسانی که وی را تعقیب می‌کردند، از اهالی این روستا جویای او شدند. آن‌ها که می‌دانستند امّام کجا پنهان شده و نمی‌خواستند به زبان بیاورند، با چشم به طرف مخفی‌گاه امّام اشاره می‌کردند. در دم و به همین سبب، چشمان همه به یک سو کج مانده و به جزای خود رسیده‌اند و فرزندان آن‌ها، نسل بعد از نسل، چپ چشم شده‌اند. نذورات مردم عبارت بود از پول، گوسفند زنده و لوازم مسی برای زندگی. انبار بزرگی چسبیده به مقبره بود که اشیاء مسی را در آن می‌گذاشتند. چون پُر شده بود، اشیاء را از دریچه سقف آن به درون می‌انداختند. من که بشقابی مسی با خود برده بودم، به سختی توانستم نذر خود را از دریچه انبار به داخل آن بگذارم. زیرا آن انبار تا سقف پر شده بود. بسیاری از مردم گوسفند با خود می‌آوردند. بومی‌ها برای بریدن سرِ گوسفندان بر یکدیگر پیشدستی می‌کردند. گوسفندی را که می‌گرفتند در جای مخصوصی که از زیر آن آبِ روان می‌گذشت، سر می‌بریدند. گوشت آن را به افرادی می‌دادند که برای دریافت گوشت نذری ازدحام کرده بودند. خانواده شخصی که گوسفند را سر می‌برید، در میان جمعیت بودند و بهترین و بیشترین سهم را از گوشت آن گوسفند دریافت می‌کردند. در چند دقیقه کار تقسیم گوشت تمام بود. جگر و دلِ گوسفند را به صاحبش می‌دادند تا کباب کند. کله پاچه و پوست گوسفند را قصاب بر می‌داشت. آن شب را شاید با یک یا دو ساعت خواب به پایان بردیم و فردای آن روز، همین که از امّام‌زاده به طرف تهران حرکت کردیم، نزدیک به دویست متر از کوه بالا رفته بودیم که باران تندی شروع شد؛ تا خواستیم تصمیم بگیریم که برگردیم یا به راهمان ادامه دهیم، سراپا خیس شده بودیم. برگشتن ما نتیجه نداشت. یا تقدیر چنین بود که از مهلکه جان سالم به در بریم. به ناچار، زیر آن بارشِ سنّگین به راه خود ادامه دادیم. آن‌چنان رگباری شروع شد که هرگز ندیده بودیم و بیش از دو ساعت طول کشید. مردمی که مانده بودند، همگی به درون امّام‌زاده رفته بودند تا خیس نشوند. ما هم زیر همان باران به راهمان ادامه دادیم. بعد از چند ساعت به فرح‌زاد رسیدیم. چشم روز بد نبیند! متوجّه شدیم، مردم، وحشت‌زده و ماتم گرفته، درون هم وول می‌خورند. به درخت‌هائی نگاه می‌کردیم که آثار ویرانگر سیل بر آنها نمایان بود. خودم دست کودکی را آویزان از شاخه‌ای دیدم که نمی‌شد باور کرد که ارتفاع سیل تا آنجا رسیده باشد. تمام شاخه‌های درختانی که به جا مانده بودند، پر بود از لباس‌های پاره و کنده شدة مردمی که سیل آورده و آنان را کشته بود. مردم فرح‌زاد نیز صدمه‌ی بسیار دیده بودند و می‌گفتند: آن‌قدر اجساد پاره پاره از قبیل دست و پا و تنه‌ی لِه شده‌ی افراد را در سیلاب دیده بودند که بعضی از بینندگان حالشان بد شده بود. چون مقبره در گودی قرار داشت، سیل آن را با تمام مردمی که درونش از ترس باران پناه گرفته بودند، با انبار مسِ جنب مقبره یک جا برده بود و هیچ نشانی از مقبره و مردمِ درون آن باقی نمانده بود. مدّت‌ها، مردم در مسیر رودخانه می‌گشتند و ظروف مسی جمع می‌کردند و شاید تکه پاره‌های اجساد مردم را هم می‌دیدند. چند سالی از آن مقبره و زوّار خبری نبود. تا اینکه شنیدیم شخصی خواب‌نما شده که امّام گفته من در همین دره هستم. اینک چند سالی است که می‌بینیم مقبره‌ی بسیار باشکوهی با گنبدی زیبا، در کمر کوه ساخته‌اند و راه اتومبیل روی آسفالتی نیز کشیده‌اند و دیگر از پُشته‌های خاک و گزنه‌ها و قاطر و الاغ و قاطردار خبری نیست. نمی‌دانم حالا از درآمد آن امّام‌زاده به روستائیان کیگا چیزی می‌دهند یا نه؟



[1] - گِل مهره= دیوار موقتی که فقط با گِل ساخته شود و هیچ‌گونه مصالح دیگری مانند سنّگ و خشت و آجر و مانند آنها به کار نرود.