روی تو خوش مینماید آینه ما کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینه صافی خوی جمیل از جمال روی تو پیدا
هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صید بیابان سر از کمند بپیچد ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایر مسکین که مهر بست به جایی گر بکشندش نمیرود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس درد احبا نمیبرم به اطبا
برخی جانت شوم که شمع افق را پیش بمیرد چراغدان ثریا
گر تو شکرخنده آستین نفشانی هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند مدعیانش طمع کنند به حلوا
مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست دست فرومایگان برند به یغما
غزل 27
بسیار سالها به سر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
این پنجروزه مهلت ایام، آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟
ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو همین ماجرا رود
دامن کشان که میرود امروز بر زمین
فردا غبار کالبدش در هوا رود
خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم
مانند سرمهدان که درو توتیا رود
دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست
چون میرود هر آینه بگذار تا رود
اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک
تا جان نازنین که برآید کجا رود
بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست
سعدی مگر به سایهٔ لطف خدا رود
یارب مگیر بندهٔ مسکین و دست گیر
کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود