احساس آب

احساس آب

(بلاگ آب)
احساس آب

احساس آب

(بلاگ آب)

اسم رمز

یا ابوالفضل عباس(س)

بحر طویل در شجاعت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام

مرحوم ملامحمدرضا(وصاف)بیدگلی کاشانی

میکند از دل و جان، ورد زبان، غمزده وصّاف حزین، وصف مهین، یکه سوار فرس شیردلی، فارس میدان یلی، زاده ی سلطان ولی، حضرت عبّاس علی، ماه بنی هاشم و سقای شهیدان ز وفا، صفدر میدان بلا، شیر صف معرکۀ کرببلا، میر و سپهدار برادر، که شه تشنه لبان را همه جا یار و ظهیر است، به هر کار مشیر است، گه بزم وزیر است، گه رزم چو شیر است، به رخسار منیر است، به پیکار دلیر است، زهی قوت بازو و زهی قدرت نیرو، که به پیکار عدو چون فَرَس عزم برون تاخت و چون بال برافراخت و شمشیر همی آخت، ز سهم غضبش شیر فلک زهره خود باخت، ز هول سخطش گاو زمین ناف بینداخت، دلیری که اگر روی زمین یکسره لشگر شود و پشت بهم در دهد و بهر جدالش بستیزند، به پیکار ز یک حمله او جمله گریزند، ز یک نعره ی او زهر بریزند، امیری که اگر تیغ شرر بار برون آورد از قهر کند حمله به کفّار، طپد گرده گردان و ، برد زهره ز شیران و ، رمد مرد ز میدان و ، پرد طایر هوش از سر عدوان و ، فتد رعشه در اندام دلیران و ، یلان از صف حربش، همه صدمه      ضربش، بهراسند و گریزند از آن قوّت و شوکت، بنگر بهر برادر، به صف کرببلا تا به چه حد برد به سر شرط وفا را.
دید چون حال شه تشنه ی بی یار، جگر گوشه و آرام دل احمد مختار، سرور جگر حیدر کرّار، در آن وادی خونخوار، که بد بی کس و بی یار و نه یار و نه مددکار، بجز عابد بیمار، بجز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار، همه خسته و افکار، زیکسوی دگر لشکر کفّار، همه فرقۀ اشرار، همه کافر و خونخوار، ستم گستر و جرّار، جفاپیشه و غدّار، ستم کیش و دل آزار، کشید آه شرربار، فرو ریخت به رخ اشک چو از دیدۀ خونبار، که ناگاه سکینه گل گلزار برادر، زگلستان سراپرده چو بلبل به نوا آمد و چون دُرّ یتیم از صدف خیمه برون شد، به روی دست یکی مشک تهی ز آب ، لبش تشنه و بی تاب، رخش غیرت مهتاب، زعطش لعل لبش خشک به او گفت که ای عمّ وفادار، تو سقّای سپاهی، پسر شیر خدایی، فلک رتبه و جاهی، همه را پشت پناهی، به نسب زاده شاهی، به حسب غیرت ماهی، چو شود گر به من از مهر نگاهی، کنی از راه کرم، بهر حرم، جرعه آب آری و سیراب کنی تشنه لبان را.

چو ابوالفضل نهنگ یم غیرت، اسد بیشه همّت، قمر برج فتوّت، گهر درج مروّت، سمک بحر شهادت، یل میدان شجاعت، بشنید این سخن از طفل عزیز پسر شافع امّت، چو یکی قلزم زخّار، به جوش آمد و چون ضیغم غرّان به خروش آمد و بگرفت از او مشک، فروبست به فتراک، چنان شیر غضبناک، غرین گشت و مکین بر زبر زین یکی بانگ به مرکب زد و هی زد، به سمندی که گرش سست عنان سازد و خواهد که به یک لحظه اش از حیطه امکان بجهاند، به جهان دگرش باز رساند که جهان هیچ نماند، به دوصد شوکت و فر میر دلاور، چو غضنفر، به عدو تاختن آورد دلیران ویلان سپه از صولت آن شیر رمیدند، طمع از خویش بریدند، ره چاره به جز مرگ ندیدند، ابوالفضل سوی شطّ فرات آمد و پر کرد از آن مشک،  به رخ کرد روان اشک، ربود آب که خود را زعطش سازد سیراب، بناگاه بیاد آمدش از تشنگی اهل حریم پسر ساقی کوثر، زلب تشنۀ اطفال برادر، همه چون طایر بی پر، همه دل خسته و مضطر، به جوانمردی آن شیر دلاور، بنگر هیچ از آن ننوشید، چو یم باز بجوشید، و چو ضیغم بخروشید و بکوشید، آن دجله برون آمد و گفتا به تکاور، که تو ای اسب نکوفر، که چو برقی و چو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، بباید که تک بگذری از باد، کنی خاطر ناشاد مرا شاد، مرا کامروا سازی، گفت این و به مرکب زده مهمیز، که ناگه پسر سعد دغا، از ره بیداد و جفا، بانگ برآورد که ای فرقۀ بی غیرت ترسنده سراپا، زچه از یک تن تنها، بهراسید فرارید چرا تاب نیارید، نه آخر همه گردان و یلانید، شجاعان جهانید، دلیران زمانید، تمامی همه با اسلحه و تیغ و سنانید، فرسها بدوانید، دلیرانه برانید، بگیرید سر راه برآن شاه زبردست، که یابید بر او دست، نه عبّاس در این معرکه گیرم همه شیر است، زبردست و دلیر است، بلامثل و نظیر است، ولی یک تن تنهاست، میان صف هیجا، چکند قطره به دریا، گرتان زهره یارای برابر شدنش نیست، مر این وحشت و بیچاره گی از چیست، بجنگیدنش ارتاب نیارید، بیک باره بر او تیر ببارید، زپایش بدر آرید.

القصه به هر حیله که باشد نگذارید برد جان و خورد آب، چو آن لشکر غدّار، ز سردار خود این حرف شنیدند، عنان باز کشیدند، چو آن لشکر غدّار، زسردار خود این حرف شنیدند، عنان بازکشیدند، چو سیلاب، سپه جانب آن شاه دویدند، چو دریا که زند موج، زهر خیل و زهر فوج، ببارید بر او بارش پیکار،  ابوالفضل ز انبوهی عدوان و همی یکتنه می تاخت به میدان، و خود از کشته هشان پشته همی ساخت، که ناگاه لعینی ز کمین گاه برون تاخت، بر او تیغ چنان آخت، که دستش ز سوی راست بینداخت، ولی حضرت عبّاس، چو مرغی که به یک بال، برد دانه سوی لانه به منقار، به دست چپ او تیغ شرربار، گرفت مشک به دندان، و بدرید ز عدوان زره و جوشن و خفتان، که به ناگاه لعینی دگر از آل زنا، دست چپش ساخت جدا شد به رکاب هنر از کوشش و پا کرد لعینان دغا از برخود دور، بد او خرّم و مسرور، که شاید ببرد آب، بر کودک بی تاب، سکینه، که بود بهجت و آرام دل باب، که ناگاه دغا ئی ز دغا تیر رها کرد بر آن مشک، فرو ریخته شد آب، نیاورد دگر تاب سواری و بزاری شه دین از زبر زین به زمین گشت نگون، دست زجان شست، به یکباره بنالید و بزارید، که ای جان برادر، چه شود گر بدم بازپسین شاد کنی خاطر ناشادم و از مهر کنی یادم و سر وقت من آیی، که سرم شق شده از ضربت شمشیر، ببینی که بود دیده ام آماج فتاده زتنم دست، بیا تا که هنوزم به تن اندر رمقی هست، که فرصت رود از دست، مگو غمزده (وصّاف)ستمهای اباالفضل (ع)


منبع: سبزه ای، جواد (1368) پرچمدار کربلا، مجموعه ای از اشعار مذهبی در مدح و منقبت بزرگ پرچمدار کربلا قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام، انتشارات ناس، تهران


کاوه فتوحی، بازیگر نقش حضرت ابوالفضل در فیلم رستاخیز